اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

تفأل


سـیـنـه مـالـامـال درد اسـت ای دریغا مرهمی        دل ز تـنـهـایـی بـه جـان آمـد خـدا را هـمـدمی


چــشــم آســایـش کـه دارد از سـپـهـر تـیـزرو          ســاقـیـا جـامـی بـه مـن ده تـا بـیـاسـایـم دمـی


زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت        صـعـب روزی بـوالعجب کاری پریشان عالمی


سـوخـتـم در چـاه صـبـر از بـهر آن شمع چو گل        شـاه تـرکـان فـارغ است از حال ما کو رستمی


در طـریـق عـشـقـبـازی امن و آسایش بلاست        ریـش بـاد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


اهـل کـام و نـاز را در کـوی رنـدی راه نیست          ره روی بـایـد جـهـان سوزی نه خامی بی‌غمی


آدمــی در عــالــم خـاکـی نـمـی‌آیـد بـه دسـت        عـالـمـی دیـگـر بـبـایـد سـاخـت و از نـو آدمـی


خـیـز تـا خـاطـر بـدان تـرک سـمـرقندی دهیم          کـز نـسـیـمـش بـوی جـوی مـولـیـان آیـد هـمی


گـریـه حـافظ چه سنجد پیش استغنای عشق          کـانـدر ایـن دریـا نـمـایـد هـفـت دریـا شـبـنمی





پ.ن: خسته ام، خیلی! ... و بدیش اینه که احساس نمی کنم برای چیز خوبی خسته شدم یا به خاطر این خستگی دستاوردی داشتم! 

روز مبادا


وقتی تو نیستی


نه هست های ما


چونان که بایدند


نه بایدها ...


مثل همیشه آخر حرفم


و حرف آخرم را 


با بغض می خورم


عمری است 


لبخندهای لاغر خود را 


در دل ذخیره می کنم:


«باشد برای روز مبادا!»


اما در صفحه های تقویم


روزی به نام روز مبادا نیست


آن روز هر چه باشد


روزی شبیه دیروز


روزی شبیه فردا


روزی درست مثل همین روزهای ماست


اما کسی چه می داند؟


شاید امروز نیز


روز مبادا باشد!




وقتی تو نیستی


نه هست های ما


چونان که بایدند


نه بایدها ...



هر روز بی تو


روز مباداست!





پ.ن: 


1) از این به بعد، باید چشم به راه همین روزهای مبادای اتفاقی باشی!


2) ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ...     

ز سر نیاز


شـب عـاشـقـان بیدل چه شب دراز باشد

تـو بـیـا کـز اوّل شـب، در صـبـح بـاز بـاشـد


عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کـجـــــا رود کبـوتــر که اسـیـر بـاز بـاشـد؟


ز محـبّـتـت نـخـواهـم کـه نـظر کـنم به رویت

که محبّ صادق آن است که پـاک بـاز باشـد


به کرشـمه عنــایت نگـهی به سوی ما کن

که دعـــــای دردمـنـدان ز سـر نیـــــاز باشد


سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

بــه کــدام دوسـت گـویـم کـه مـحـل راز بـاشــد؟


چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟

تـو صـنـم نـمی گــذاری که مــرا نماز باشد


نه چنین حساب کردم چو تو دوست می گرفتم

کـه ثــنـا و حــمد گـــویـیـم و جــفا و نــــاز بـاشـد


دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخـــن دراز باشـد


قدمـی کـه بـرگــرفـتی به وفـا و عهد یاران

اگر از بلا بـتـرسی قدم مـجـــــاز بـــاشـــد




پ.ن: واقعاً شانس آوردم که سعدی ادعای پیغمبری نداشت!

ققنوس





حتی اگر خاکسـتر رویای من هم خاک شد        قـلبـم اگـر از وحـشت دوری ز تـو بی بــاک شد


یادم دوباره آید آن عهدی که پیشت داشتم آن لحظه ای کز یاد تو چشمم کمی نمناک شد

عید



من شنیدم که شما فصل بهاری، آقا به دل خسته ی ما صبر و قراری، آقا

عمر امسال گذشت و خبری از تو نشد هوس آمدن این جمعه نداری، آقا؟

در هیاهوی شب عید تو را گم کردیم غافل از اینکه شما اصل بهاری، آقا!