اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

کلّه ای با طعم قرمه سبزی

جای همه برادران خالی بود. دیشب، مقابل لانه نحس سعودی ها در تهران را عرض می کنم. عجب شبی بود! معنویت خاصی در هوا موج می زد. خودمان هم پیش بینی نمی کردیم که آن وقت شب و در آن سرمای هوا این همه جمعیت بیایند. خدا همه شان را حفظ کند. فریادها نشان می داد که جان این مردم دیگر به لبشان رسیده؛ دیگر حوصله این بازی های سیاسی و دیپلماسی های الکی را ندارند. قربان آقا بروم که چند روز پیش چقدر قشنگ فرمود که: «امیدی به سیاستمداران نیست.»! ... شعار پشت شعار بود و فریاد جمعیت هر لحظه بلندتر می شد و به معنویت فضا اضافه می کرد. اما شعار کافی نبود؛ این شیطان را باید سنگ می زدی. آرام آرام باران سنگ بود که بر پیکره کاخ شیطان باریدن می گرفت. پرتاب هایی که هر کدام شان، از حیث قدرت و دقت، به خدا قسم معجزه بود. «و ما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی» ... معنویت به اوج خود رسیده بود؛ اما هنوز زخم های شیعه التیام پیدا نکرده بود. هنوز تا شاد کردن دل امام زمان (عج)، تا شاد کردن دل آقا راه زیادی مانده بود؛ این بود که آتشی از دل داغدار جمعیت جوشید و با پرتابی معجزه آسا، به جان لانه شیطان افتاد. از در و دیوار سفارت هم مثل دل های سوخته ما آتش زبانه می کشید. دیگر دست خودمان نبود، بی اختیار راهی خاک عربستان شدیم؛ تو گویی سعی ای بود میان صفا و مروه. هر کس به اندازه وسعش و توان بدنی ای که داشت، از این موجودات نحس آل سعود اعلام برائت می کرد. یکی شیشه های کاخ شیطان را خرد می کرد و دیگری مبلمان و اثاثیه را می شکست. آن وسط قسمت ما هم درِ یکی از اتاق ها شد که با زحمت خیلی زیاد بالاخره توانستیم آن را از پاشنه دربیاوریم؛ گرچه این قلیل اعمال در مقابل تکلیف عظیمی که در نزاع حق و باطل بر دوش ماست، هیچ است، هیچ! 

راستی برادران نیروی انتظامی هم سنگ تمام گذاشتند. با اینکه دولتی ها دستور برخورد داده بودند، اما انصافا تمام تلاششان را کردند که مزاحم کار ما نباشند. هرچند حساب کار آن عده معدودی که مقاومت کردند را  مردم کف دستشان گذاشتند. خلاصه جایتان خالی بود؛ شبی بود از شب های روشن تاریخ انقلاب که ان شاء الله جاودانه خواهد شد. ان شاء الله به زودی مکه و مدینه را هم از دست این غاصبان پس خواهیم گرفت. یا علی!

مظلوم

"عربستان شیخ نمر را اعدام کرد."


خبر را که می خوانم، حس خفیفی - خیلی خفیف - در گوشه ای از وجودم که هنوز به خواب نرفته، جان می گیرد: آمیزه ای از حزن و درد و خشم. آرام آرام، انگار سلول های همسایه اش را هم بیدار می کند و کم کم دیگر نمی توانم نادیده اش بگیرم. جانم گُر می گیرد و خون به سرم حمله ور می شود. مغزم به دست ها و پاها و دهان و کل اعضا فرمان می دهد که کاری بکنند، اما از آن جا که خودش نمی داند چه کار، تمام وجودم بلاتکلیف می ماند. 

ناخودآگاه چرخی در فضای مجازی می زنم. اینستاگرام پرشده از عکس های شیخ. دستم به لایک نمی رود، احساس می کنم کار خیلی کم و حقیری ست برای اطفای حسی که جانم را فراگرفته است. چند بار می روم که لااقل کامنتی بگذارم، مثلاً بنویسم «مرگ بر آل سعود!» یا «و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون» یا مثلاً ، اگر دیگر خیلی می خواهم مایه بگذارم، بنویسم «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه، فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلاً». بنویسم و دلم خوش باشد که تکلیفم را نسبت به مظلومی ادا کرده ام؛ نه، دلم راضی نمی شود. با خودم می گویم لااقل بروم وسط خیابان، داد و فریادی راه بیندازم و خودم را خالی کنم؛ بلافاصله جواب خودم را می دهم که: این کارها هم که به درد نمی خورد...


حسم هنوز سرجایش هست؛ هنوز کمی بی قرارم؛ اما هنوز هم نمی دانم که چه باید کرد!


باز این چه شورش است که در خلق عالم است

محرم که می رسد، انگاری شهر دود گرفته دوباره زنده می شود و لباس مشکی به تن می کند. دود، جای خودش را به بخار سفیدی می دهد که از گوشه و کنار شهر، از بساط چای و نذری بلند می شود. پرچم ها بر در خانه ها بلند می شوند، در و دیوار هم مثل آدم ها سیاه می شود و از دور و نزدیک صدای روضه می آید. 

بوی شورانگیز محرم همه شهر را گرفته، همه را به جوش و خروش آورده، اما با خود رایحه خفیف غم انگیزی هم دارد. رایحه ای که اگر خودت را به دستش بسپاری، از غم عجیبی پُرَت می کند، غمی که هزار و سیصد و هفتاد و چند سال است که در این هوا جریان دارد و چون گردی روی دلها می نشیند. غمی که، نمی دانم چرا، بعد از گذشت این همه سال کهنه تر که نمی شود، داغ تر و تازه تر هم شده است. نمی دانم چه رازی در این غم است که وقتی بر دلت می نشیند، انگار یکدفعه می فهمی علت بر سینه زدن این جماعت را؛ انگار که ناگهان، بی آنکه چیز جدیدی شنیده باشی، دلیل این اشک ریختن ها، این گریه کردن ها، این زار زدن ها برایت روشن می شود؛ و خودت، خود را در دست غم رها می کنی و همراه جماعت عزادار می شوی.


و محرم امسال، گویی از پارسال غم بیشتری دارد؛ غمی که انگار اصلاً کهنه نمی شود ...


پ.ن1: البته هرکس در محرم یک چیزی می بیند، که شاید دیگری کاملاً برعکس آن را ببیند. در واقع به این نتیجه رسیده ام که آن چه می بینیم در حقیقت آینه همان چیزی ست که در درون ما می گذرد.


پ.ن2: اِنَّ النّاسَ عَبیدُ الدُّنْیا وَ الدِّینُ لَعْقٌ عَلى اَلْسِنَتِهِمْ یَحوطونَهُ ما دَرَّتْ مَعائِشُهُمْ فَاِذا مُحِّصوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّیّانونَ

(به راستى که مردم بنده دنیا هستند و دین لقلقه زبان آنهاست، تا جایى که دین وسیله زندگى آنهاست، دین دارند و چون در معرض امتحان قرار گیرند، دینداران کم مى شوند.)

احمقانه ها!


شاید در نگاه اول احمقانه به نظر برسد، حتی شاید واقعاً احمقانه باشد، اما چه می دانیم؟ شاید از بارش همین احمقانه ها، اتفاق خوب دیگری جوانه بزند!