اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اَلَمْ یَعْلَمْ بِاَنَّ اللهَ یَری واقعاً؟!

آرام بر می گردد و به هوای نگاه کردن به ساعت، جوابش را از رفیقش، که چند صندلی آن طرف تر نشسته، لبخوانی می کند ...


کف دستش چیزی می نویسد و با یک ژست تئاتری کاملاً قانع کننده (!) دستش را پشت صندلی می برد ...


صدای پچ پچ این پشت سری که کاملاً واضح به گوش می رسد...


این یکی زیادی خودش را می خاراند...


آن دیگری ...


و همگی، اگر می دانستند که یکی اینجا نشسته و به دقت می پایدشان (!)، شاید هیچ کدام از این کارها را نمی کردند.

ساحل بهانه ای ست، رفتن رسیدن است


می نشینی روبروی خودت و شروع می کنی به کشیدن مسیر راه؛ از اینجایی که الان هستی، تا آنجایی که می خواهی آن آخرِ آخر باشی؛ از همین امروز تا روز آخر: روزِ نامعلومِ مردن. 


اول بدبختی همین جاست: وقتی طول راه مجهول است، وقتی نمی دانی که مسیرت چهل سال است یا چهل روز یا چهل ساعت، دیگر چه مسیری، چه برنامه ای، چه کشکی؟! ... اینطوری که نمی شود؛ بالاخره یک عددی را باید در نظر بگیری. فرض کن چهل سال؛ با همین فرض هم بالاخره یک کاری می شود کرد.


شروع می کنی. نقطه اول و آخر - تقریباً - معلوم شده: از الان تا حدود چهل سال دیگر. آرام مداد را بر می داری و از امروز حرکت می کنی و هنوز چند ماه جلو نرفته، متوقف می شوی؛ نه؛ خوب نیست؛ راه خوبی نیست؛ کلی اما و اگر و شاید دارد؛ اصلاً معلوم نیست شدنی باشد؛ پاکش می کنی و دوباره از نقطه اول - که حالا چند دقیقه هم جلوتر رفته! - شروع می کنی. دوباره توقف، پاک کن، مداد، پاک کن، مداد، پاک کن، ایست!


می نشینی یک گوشه به فکر کردن؛ منتظری تا کل مسیر چهل ساله، یکدفعه، شفاف و بدون نقص خودش را به تو نشان بدهد. نمی شود که نمی شود...


یأس، آرام آرام، سردت می کند...



«
وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ»

 

ترجمه: یعنی تو در هر لحظه، رویت را به سمت ما بکن، یک قدم هم بردار؛ قدم بعدی را خودمان نشانت می دهیم. (از مسیر چهل ساله و یکدفعه و شفاف و بدون نقص هم خبری نیست!) خلاصه اینکه ما هوای آدم های کار درست را داریم، خیالت تخت! (یأس و این قرتی بازی ها هم مال بچه هاست!)

 

پ.ن: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

مِنْ أَیْنَ لِیَ الْخَیْرُ یَا رَبِّ وَ لا یُوجَدُ إِلا مِنْ عِنْدِکَ

بزرگترین نعمت همین است اصلاً. همین که می شناسیمت؛ نه از آن شناخت های درست و حسابی، همین شناخت های الکیِ آب دوغ خیاریِ خودمان. همین که اسمت را می دانیم و گه گاه هم می بریم. همین که بالاخره می دانیم که رجب و شعبان و رمضانت می آیند و می روند، اگرچه با گذشتشان دست ما همچنان خالی باشد. همین که نام آن آقاها و آن خانم که می آید، هنوز هم تنمان یک جور خوبی مور مور می شود و یک چیزی، ولو آن پشت مشت ها، می تپد و داغ می شود. شاید خیلی دور، گنگ، و بی خاصیت باشد، اما همین که سلام و علیکی با هم داریم، یعنی خیلی هم پرت نیستیم، اگرچه خیــــلی پرت باشیم!

پس اولاً متشکریم که هستی، که همین بودنت یک دنیاست؛ یعنی خیلی بیشتر از یک دنیاست، منتها از دید دنیابین ما، همان یک دنیا هم خیلی می شود.

و متشکریم که می شناسیمت؛ در واقع متشکریم، چون این ما نیستیم که می شناسیمت؛ خودت، خودت را به ما، که در واقع مایی هم در کار نیست، شناسانده ای.

و متشکریم که بی خیالمان نمی شوی، که از دستمان خسته نمی شوی، که ما را ول نمی کنی به حال خودمان. که اگر بی خیالمان شده بودی، دیگر اسمت را هم از یاد می بردیم و بزرگترین عذاب همین است اصلاً.

بِکَ عَرَفْتُکَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِی عَلَیْکَ وَ دَعَوْتَنِی إِلَیْکَ


 وَ لَوْ لا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنْتَ


 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَدْعُوهُ فَیُجِیبُنِی وَ إِنْ کُنْتُ بَطِیئا حِینَ یَدْعُونِی


وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَسْأَلُهُ فَیُعْطِینِی وَ إِنْ کُنْتُ بَخِیلا حِینَ یَسْتَقْرِضُنِی


 وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أُنَادِیهِ کُلَّمَا شِئْتُ لِحَاجَتِی


 وَ أَخْلُو بِهِ حَیْثُ شِئْتُ لِسِرِّی بِغَیْرِ شَفِیعٍ فَیَقْضِی لِی حَاجَتِی


 وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لا أَدْعُو غَیْرَهُ وَ لَوْ دَعَوْتُ غَیْرَهُ لَمْ یَسْتَجِبْ لِی دُعَائِی

دهلیز


بابای من، یه کار بدی کرده، می خوان تنبیهش کنن؛ من به خاطر بابام اومدم اینجا تا از شما معذرت خواهی کنم. تو رو خدا بابامو ببخشید. من تازه بیست روزه فهمیدم بابا دارم. بابای من خیلی مرد خوبیه. برای من اسب چوبی درست کرده؛ برای یونسم اسب چوبی درست کرده. بابای من معلمه.


بابای من خیلی مرد خوبیه. پشیمونه؛ اگه بابامو نبخشید .....  میشه بابامو ببخشید؟!



پ.ن: خدایا، من ... پشیمونم؛ اگه منو نبخشی .... میشه منو ببخشی؟!