اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

گذشت

از ظهر به این طرف مدام دلشوره دارم. سر هیچ کاری آرام نمی گیرم؛ می نشینم پای درس یا کتاب یا بالا و پایین کردن اینترنت، اما چند دقیقه ای که می گذرد باز رشته افکارم به هم می پیچد و شاید برای صدمین بار بلند می شوم و شروع می کنم دور اتاق قدم زدن. وقت قدم زدن، گاهی توی سرم و گاهی بلند بلند با خودم حرف می زنم تا خودم را برای لحظه مواجهه آماده کنم. از دیروز کلی فکر کرده ام اما هنوز هم درگیر این هستم که کلمات را جوری داخل جملات بچینم و جملات را طوری ردیف کنم که به بهترین ترکیب ممکن برسم و یک جوری، بدون کش دادن و حرف و حدیث های بعدی، قضیه را ختمش کنم.


از روز قبل از پریروز، که بحثمان شد و دعوایمان بالا گرفت، تا حالا نه با هم یک کلمه حرف زده ایم و نه اصلاً با هم مواجه شده ایم. پریشب که من آن قدر دیر آمدم که کسی بیدار نبود و دیشب هم که او کمی دیر آمد، من مثلاً خواب بودم. اما دیگر بیشتر از این نمی شود این جاخالی دادن ها را  کش داد؛ یعنی اصلاً خوب هم نیست. بالاخره آخرش باید یکی کوتاه بیاید و این کدورت و سکوت آزاردهنده تمام شود. این است که تصمیم گرفته ام امشب دیگر کار را یکسره کنم. در واقع  از همان پریروز می خواستم با یک معذرت خواهی ساده تمامش کنم؛ اما خب، وقتی آدم خودش را محق بداند یک کمی قضیه سخت می شود. 


هرچه غروب نزدیک تر می شود، دلشوره های منی که هنوز ذهنم از چیزی که می خواهم بگویم خالی ست، بیشتر می شود. نمی دانم چرا کار این قدر برایم سخت شده و تا این حد در انتخاب کلمات وسواسی شده ام، اما همین وسواس تا جایی پیش می بردم که جدی جدی به این فکر می کنم که امشب را هم خودم را به خواب بزنم تا بلکه فردا چاره ای پیدا کنم. در همین فکرها هستم که صدای زنگ در می آید؛ نیاز به آینه نیست تا بفهمم که رنگم پریده است؛ خیلی کند، با ذهنی خالیِ خالی، می روم سمت در و در را باز می کنم. تا می آیم یک «سلام» از گلوی خشکم حواله کنم، امانم نمی دهد و می گوید: «سلام، کجایی پس تو پسر؟! دستم افتاد... بجنب اینا رو از دستم بگیر، یه کیسه تخمه هم  تو آسانسوره،  بردار! ... پس چرا تلویزیون خاموشه؟! ... من گفتم الان نشستی داری بازی رو تماشا می کنی که! ...» 


دلشوره، جای خودش را به قدردانی و  رهایی  می دهد. به خودم، توی آینه آسانسور چشمکی می زنم و می روم تا بازی را ببینیم، با هم!

بز

می گفت:  "اگر آدم خودش را سرباز عصر ظهور بداند، خب یک جور دیگر کار می کند، یک جور دیگر برنامه ریزی می کند، اصلا یک جور دیگر زندگی می کند."


و من، خیلی محکم، سر تکان می دادم.


پ.ن1: گاهی دلم کمی نگاه عاقل اندر سفیه می خواهد!

پ.ن2: قبول داری که باید کاری بکنیم؟! که اینطوری نمی شود؟!

دوجانبه


"من یک جاسوس دوجانبه هستم." شاید پیش از این ها بیش از این بودم، اما حالا فقط همین هستم. هر روز صبح، از خواب که بیدار می شوم، این جمله را چند بار روبروی آینه با خودم تکرار می کنم. چند دقیقه ای زل می زنم به چشم های آن سوی آینه و تلاش می کنم کسی را در عمق یخ زده ی آن ها پیدا کنم...


"من یک جاسوس دوجانبه هستم." دمای دنیای من همیشه زیر صفر است؛ هرچند که من مدت هاست به سرما خو گرفته ام. نگاه سرد و جملات یخ زده ی دیگران آزارم نمی دهد. کلاً به ندرت چیزی آزارم می دهد؛ یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم، کلاً چیز زیادی احساس نمی کنم. البته گاهی وقت ها، وقتی که زیادی توی آینه به چشم ها زل می زنم، یکدفعه سردم می شود.


"من یک جاسوس دوجانبه هستم." کار من حساس و فوق العاده خطرناک است. نمی توانم اجازه بدهم احساس یا علاقه های شخصی ردی از خود روی رفتار یا گفتارم به جا بگذارد. به خاطر همین است که خودم را در عمیق ترین نقطه وجودم پنهان کرده ام. قبلاً می دانستم که خودم واقعاً با کدام طرفم، اگرچه خاطرات خیلی مبهمی از آن زمان دارم؛ اما از وقتی که خودم را در عمق وجودم گم کرده ام، دیگر کاملاً دوجانبه هستم.



پ.ن1: امان از آدم احمق! امان!

پ.ن2: اعتماد در روابط میان ابناء بشر سرمایه بسیار بزرگی ست.

پ.ن3: این که فانتزی بود، اما گاهی وقت ها واقعاً احساس دوجانبگی می کنم.

اولویت

شب، قبل از خواب، زمان اذان صبح فردا را چک می کنم: 05:23 . 

گوشی موبایلم را برمی دارم و آلارم های فردا را تنظیم می کنم: 05:23، 07:00، 07:02، 07:05، 07:15

گوشی را روی میز ول می کنم و خودم را لای پتو می پیچم.

...

خواب، نمی آید. 

برمی گردم. گوشی را برمی دارم. دوباره آلارم ها را تنظیم می کنم: 05:23، 05:30، 05:45، 07:00، 07:05، 07:15

گوشی را روی میز می گذارم. چشم هایم را می بندم.

...

خواب، می آید.

اثر پروانه ای


"It has been said that something as small as the flutter of a butterfly's wing can ultimately cause a typhoon halfway around the world." - Chaos Theory



پ.ن1: تقوا، شاید، یعنی حواست به اثر پروانه ای کارهایت باشد.

پ.ن2: حالم از کوتاهی هایمان بد است!