اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

خُلقَ الاِنسانُ من عَجَل

همه چیز عادی ست که یکدفعه رگبار خبرهای بد و فشارهای بیرونی شدت می گیرد. به یکباره آستانه تحملم را جا می گذارد و انگار که همه دنیا در یک چشم بر هم زدن به هم می ریزد؛ هجوم خون به مغز آن قدر شدید است که عضلات گردنم سفت می شوند و تکان خوردن مشکل می شود. احساس می کنم گوش هایم آن قدر داغ شده اند که نمی توانم بهشان دست بزنم. نمی دانم چرا نفس کشیدن اینقدر سخت شده است.  نفس های بریده بریده و کوتاه و بی خاصیتی که فقط ممد حیاتند و انگار به زحمت می خواهند هوا را به داخل شش های گرفته بچپانند. ارتباطم با دنیای بیرون کاملاً قطع می شود؛ همه چیز در مغزم می گذرد و تقریباً چیزی نمی بینم و نمی شنوم. میلی دیوانه وار به در هم کوبیدن همه چیز درونم قوت می گیرد و آن قدر مهارش سخت می شود که هر از گاهی لرزش های خفیفی به دست ها و سرم می افتند.

از یک جایی به بعد نشستن غیرممکن می شود؛ با سرعتی غیرعادی از جایم بلند می شود که باعث می شود دیگران هم با تعجب سرشان را بالا بیاورند. با بالاترین سرعتی که هنوز راه رفتن محسوب می شود، بیرون می زنم. مقصدی وجود ندارد، اما ایستادن هم ممکن نیست. تقریباً در راه متوجه هیچ چیزی نمی شوم؛ نه آدم هایی که از کنارشان رد می شوم و نه حتی مسیری که طی می کنم. بعد از چند  دقیقه، خودم را جایی پیدا می کنم که نمی دانم چطور به آن جا رسیده ام. 

حالا نفس کشیدن کمی راحت تر شده است. اما هجوم افکار مختلف خودش کم کم نفس گیر می شود. دچار نوعی جنون می شوم؛ مغزم فقط به دنبال راه فرار می گردد. یک لحظه به این فکر می کنم که همه چیز را به هم بریزم، عصبانی بشوم، داد بزنم؛ لحظه بعدی به فکر بی خیال شدن می افتم، بی خیالی محض: اینکه کلاً همه چیز را به شوخی بگیرم  و یک جور دیگر همه چیز خراب کنم. کلاً فکر مثبتی به ذهنم نمی رسد،

آرام آرام انگار سر عقل می آیم. به دنبال راه حلی منطقی می گردم، اما مغزم هنوز قفل است. بلند می شوم، وضو  می گیرم، دو رکعت نماز می خوانم؛ از کتابخانه بالای سرم قرآن را برمی دارم  و همینطور که محکم در دستانم نگهش داشته ام، چند لحظه ای به جلدش زل می زنم. بعد، آرام آرام، یک صغحه را باز می کنم. می گوید:

« خُلِقَ الْإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ ۚ سَأُرِ‌یکُمْ آیَاتِی فَلَا تَسْتَعْجِلُونِ»

اَلَمْ یَعْلَمْ بِاَنَّ اللهَ یَری واقعاً؟!

آرام بر می گردد و به هوای نگاه کردن به ساعت، جوابش را از رفیقش، که چند صندلی آن طرف تر نشسته، لبخوانی می کند ...


کف دستش چیزی می نویسد و با یک ژست تئاتری کاملاً قانع کننده (!) دستش را پشت صندلی می برد ...


صدای پچ پچ این پشت سری که کاملاً واضح به گوش می رسد...


این یکی زیادی خودش را می خاراند...


آن دیگری ...


و همگی، اگر می دانستند که یکی اینجا نشسته و به دقت می پایدشان (!)، شاید هیچ کدام از این کارها را نمی کردند.

ساحل بهانه ای ست، رفتن رسیدن است


می نشینی روبروی خودت و شروع می کنی به کشیدن مسیر راه؛ از اینجایی که الان هستی، تا آنجایی که می خواهی آن آخرِ آخر باشی؛ از همین امروز تا روز آخر: روزِ نامعلومِ مردن. 


اول بدبختی همین جاست: وقتی طول راه مجهول است، وقتی نمی دانی که مسیرت چهل سال است یا چهل روز یا چهل ساعت، دیگر چه مسیری، چه برنامه ای، چه کشکی؟! ... اینطوری که نمی شود؛ بالاخره یک عددی را باید در نظر بگیری. فرض کن چهل سال؛ با همین فرض هم بالاخره یک کاری می شود کرد.


شروع می کنی. نقطه اول و آخر - تقریباً - معلوم شده: از الان تا حدود چهل سال دیگر. آرام مداد را بر می داری و از امروز حرکت می کنی و هنوز چند ماه جلو نرفته، متوقف می شوی؛ نه؛ خوب نیست؛ راه خوبی نیست؛ کلی اما و اگر و شاید دارد؛ اصلاً معلوم نیست شدنی باشد؛ پاکش می کنی و دوباره از نقطه اول - که حالا چند دقیقه هم جلوتر رفته! - شروع می کنی. دوباره توقف، پاک کن، مداد، پاک کن، مداد، پاک کن، ایست!


می نشینی یک گوشه به فکر کردن؛ منتظری تا کل مسیر چهل ساله، یکدفعه، شفاف و بدون نقص خودش را به تو نشان بدهد. نمی شود که نمی شود...


یأس، آرام آرام، سردت می کند...



«
وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ»

 

ترجمه: یعنی تو در هر لحظه، رویت را به سمت ما بکن، یک قدم هم بردار؛ قدم بعدی را خودمان نشانت می دهیم. (از مسیر چهل ساله و یکدفعه و شفاف و بدون نقص هم خبری نیست!) خلاصه اینکه ما هوای آدم های کار درست را داریم، خیالت تخت! (یأس و این قرتی بازی ها هم مال بچه هاست!)

 

پ.ن: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

من و موسی و فرعون


فَقالَ لَهُ فِرْعَوْنُ : « إِنِّی لَأَظُنُّکَ یا مُوسى‏ مَسْحُوراً»

فرعون ]رسالت موسى را نپذیرفت و[ به او گفت: اى موسى، من تو را جادو شده و عقل از دست داده مى پندارم.

 

قالَ: « لَقَدْ عَلِمْتَ ما أَنْزَلَ هؤُلاءِ إِلاَّ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ بَصائِرَ وَ إِنِّی لَأَظُنُّکَ یا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً »

موسى گفت: قطعاً تو دانسته اى که این معجزات را که مایه بصیرت است کسى جز پروردگار آسمان ها و زمین نازل نکرده است، و من تو را ـ اى فرعون ـ سرانجام هلاک شده مى پندارم.


و من، هر روز و هر ساعت، درون خودم، درگیر این گفتگوی بی پایان موسی و فرعونم. و دعوا، دعوای آگاهی و جهل نیست...

همین نزدیکی


وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ


 أُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ إِذا دَعانِ


 فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ لْیُؤْمِنُوا بی


 لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ



و هنگامى که بندگان من، از تو درباره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم;

 دعاى دعاکننده را، به هنگامى که مرا مى خواند، پاسخ مى گویم.

 پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند،

 تا راه یابند (و به مقصد برسند).


...

هر گونه اضافاتی بر این آیه، هیچ گونه کمکی،  در هیچ راستایی، به هیچ کسی نمی کند!


پ.ن1: دوست داشتنی ترین جای دنیا. یک روز آفتابی. پنجره باز. صدای آرام و دلنشین قرآن. فوران باد ... هجوم ایمان.

پ.ن2: چقدر این روزها سخت می گذرند؛ و سخت اینجا قیدی ست بر دست و پای گذشتن، نه صفتی بر گردن روزها.