اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

روز

روشن ... خاموش ... دوباره روشن ... باز خاموش ...

هر از چندی که از خواب می پرد، دستش می رود به سمت کلید. به زحمت نگاهش را بر ساعت روی دیوار متمرکز می کند: زمان را بیشتر حدس می زند تا بخواند. دست آخر بلند می شود برای نماز؛ آرام آرام و با تمام مستحبات و تعقیباتش ... 


یکی دو ساعت بعد دوباره بیدار می شود. چند لقمه صبحانه اش را آرام آرام فرو می دهد، به همراه قرص های صبح. می نشیند به قرآن خواندن: ملک و یاسین و انعام و ... بلند می شود، قرآن را سر جایش در اتاق می گذارد و مفاتیح کهنه و سنگینش را به زحمت برمی دارد و بر می گردد و مشغول خواندن می شود. تمام که می شود چند قدمی دور خانه قدم می زند. چند دقیقه ای دم پنجره می ماند و کوچه را با نگاهش بالا و پایین می رود. سر راهش هر چیزی که بتواند را مرتب می کند: ظرف های صبحانه هول هولکی بچه ها را می شوید؛ لباس های روی زمین را آویزان می کند؛ روزنامه های روی میز را دسته می کند و سر جایش می گذارد. بعد می نشیند جلوی تلویزیون و - اگر بتواند از پس کنترل بربیاید - روشنش می کند. زل می زند به تلویزیون، اما کمتر گوش می کند؛ ذهنش اینجا نیست، شاید جایی لابلای خاطرات کهنه هشتاد و چند ساله اش می چرخد. هر از گاهی بر می گردد و می نشیند جلوی تلویزیون و دوباره می پرد به دنیای خیال. 


صدای زنگ اولین تلفن او را دوباره به اتاق برمی گرداند. این تلفن ها شاید لذت بخش ترین لحظات روزش باشند؛ بچه ها یکی یکی زنگ می زنند. حال و احوال، گاه مفصل و بیشتر مختصر. بیشتر از آنکه به حرف ها گوش دهد، صداها برایش گوش نوازند. بچه ها از خبرهای ساده روزانه شان می گویند و او بیشتر شنونده است و کمتر چیزی می گوید. تلفن‌ها را می شمارد؛ حواسش هست که کدامشان تا الان زنگ زده اند و کدام نزده اند؛ کمی که دیر می شود، کم کم دلش شور می زند؛ گاهی آنقدر کلافه می شود که خودش از لابلای دفترچه تلفن کوچکش شماره را پیدا می کند و دست به کار می شود. اولی را اشتباه می گیرد، ولی دومی بعد از چهار پنج بوق بلند، بالاخره جواب می دهد.


از قبل اذان، به پیشواز نماز می رود. بعد یک ناهار مختصر، آن هم معمولاً تنها. بعد از یک چرت مختصر، باز بیدار می شود؛ این بار منتظر می نشیند تا اهل خانه آرام آرام برگردند. دیگر حال و حوصله روشن کردن تلویزیون را هم ندارد؛ گوشش را سپرده به صدای در کوچه، رفت و آمدهای راه پله و کلیدی که در قفل در می چرخد. هر کدامشان که می آید، با لبخندی به پهنای صورتش استفبالش می کند. کم کم که خانه شلوغ تر می شود، حالش هم رفته رفته بهتر می شود. کاری به کار کسی ندارد، یک گوشه می نشیند و در رفتن و آمدن بچه ها، قد و قامتشان را برانداز می کند و صحبت هایشان را تماشا می کند؛ از صحبت ها زیاد سر در نمی آورد، ولی زیاد کیف می کند.


باز هم نماز و کم کم شام بر سر سفره ای که هرچه شلوغ تر باشد برایش دلپذیرتر است. خودش گرچه کمتر شام می خورد، اما دوست دارد کنارشان بنشیند و از این آخرین فرصت دور هم بودن در روزی که جای خود را آهسته به شب می دهد، استفاده کند. شب، برای او زود فرا می رسد، کم کم چشمانش گرم می شوند و شروع می کند به آماده کردن مقدمات خواب؛ و در خواب، شاید باز هم گردشی میان خاطرات کهنه هشتاد و چند ساله ...


روشن ... خاموش ...

حقیقت یک ماجرا

اینجـــــــا برای از تـو نوشتن هوا کم است
دنیـــــــــا برای از تـو نوشتن مرا کم است

اکسیــر من، نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیـــــال ولی این کفاف نیست
در شعـر من حقیــقت یک مــاجرا کم است

تـــا ایـن غزل شـبـیـه غـزل های مـن شـود
چـیزی شبیه عـطـر حـضـور شـمـا کم است

گاهی تو را کنــــــار خود احســاس می کنم
اما چــــقدر دلـخوشـی خـــواب هـا کم است

خون هـر آن غــزل که نــگفتم به پـای توسـت
آیـا هـنـــــــــوز آمـدنـت را بـهــــــــا کم است؟