اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

فراموشی نمی گیرم


سهیل گفت: «بیا و برنگردیم ... بمونیم همین جا!» سرم را بالا آوردم که در جواب شوخیش لبخند بزنم، ولی وقتی قیافه جدیش را دیدم فقط انقباض مضحکی دو طرف لبم ایجاد شد. ادامه داد: « برگردیم که چی بشه؟! ... برگردیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی، بدو بدوهای الکی ... »


چه در کنار آن خیابانِ خالی از آدم در غروب مکه، و چه بعد از آن، تا وقتی که هنوز به فرودگاه تهران نرسیده بودیم، باز هم حرفش را خیلی جدی نگرفته بودم؛ تا وقتی که ترکیدن بغضش در مهرآباد را دیدم - انگاری که تا آن موقع هنوز در برابر باور کردن «برگشتن» مقاومت کرده بود...


نمی دانم همان موقع ها بود، یا کمی قبلش ویا اندکی بعدتر، اما کم کم احساس کردم چیزی را آنجا جا گذاشته ام. روز به روز، و به خصوص شب به شب، بیشتر و بیشتر و خیلی بیشتر احساس «دوری و دیری»  می کردم. تصاویر آن قدر بی رحمانه هجوم می آوردند و حجم پردازش خاطره ها آن قدر بالا می رفت که ذهنم کلاً از کار می افتاد.


از ترس انفجار («ترکیدن» اینجا بهتر معنی می دهد)، دیوانه وار می نوشتم؛ خیلی بیشتر از آن چیزهایی که اینجاست. اوایل نوشتن کار را بدتر می کرد. هرچه بیشتر می نوشتم، هجوم تصاویر شفاف شدیدتر می شد و داغ می شدم و آن قدر می نوشتم تا خسته بشوم. اما بعد، وقتی که احساس کردم می توانم بگویم نوشتن تمام شده است، واقعاً احساس کردم که سبک تر شده ام. 


نمی دانم به خاطر آب و هوای اینجاست یا بی معرفتی من، ولی آخر هم همانطور که می گفت شد، برگشتیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی و بدو بدوهای الکی؛ غفلت غباری به این کلفتی روی آن خاطره ها نشاند و من ماندم، بی «یک دسته گل»، بی «یک گوهر جان»! با این حال، هر از گاهی، به خصوص وقتی که دوستی یا آشنایی مسافر آن طرف ها می شود، انگار بعضی از آن تصاویر خاک گرفته برمی گردند، درست همین جا، جلوی چشمم، و دلم بدجوری می سوزد و بدجوری می خواهد.


پ.ن: قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ یَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا

سفرت به خیر اما، تو و دوستی خدا را ...

- به کجا چنین شتابان؟

گون از نسیم پرسید


- دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟


- همه آرزویم اما،

جه کنم که بسته پایم


- به کجا چنین شتابان؟


- به هر آن کجا که باشد

به جز این سرا، سرایم


- سفرت به خیر اما، تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها، به باران، برسان سلام ما را

تولد دوباره (15): تمام شد


وقتی بعضی هایش را دوباره خواندم، از خلق این همه صحنه های آبکی، این قلم تکراری و ناتوان و این همه روده درازی، حقیقتاً شرم کردم!


تلاش کودکانه ای بود برای بیرون ریختن انبوهِ خاطراتِ بی وقفه متهاجم به ذهن! ... همین.


سفرنامه، اگر بشود اسم سفر نامه رویش گذاشت، تمام شد. 

تولد دوباره (14): کاش فرق کرده باشم

 

ای قوم به حج رفته، کجایید، کجایید؟                  معشــوق همـین جاست، بیاییـد، بیاییـد!


معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار                   در بادیه سـرگــشته شـما در چه هوایید؟


گر صورت بی صورت معشوق ببیـنید                   هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید


ده بـار از آن راه بـر آن خـانه برفتـــید                    یـک بـار از ایـن خــانه بر ایـن بـام برآییــد


آن خانه لطیفست، نشان هاش بگفتید                    از خواجـه ی آن خـانه نشــانی بنمایــید


یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدید؟                   یک گــوهر جـان کـــو اگراز بحر خدایــیـد


با این همه آن رنج شـما گنــج شـما باد                      افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

تولد دوباره (13): خداحافظ!


از صبح در مسجدالحرامم؛ مدتی اینجا، مدتی آنجا؛ گاهی طواف، گاهی نماز و بیشتر نگاه! ... اما این بار، طولانی ترین نگاه است؛ چون آخرین نگاه این سفر است. امتداد چشم هایم پرده ی سیاه کعبه را چنگ زده رها نمی کند. ایستاده ام و زل زده ام به خانه. اصلاً نمی دانم چه مدت است که دارم نگاه می کنم. ذهنم شلوغ و در هم برهم است، اما به چیز خاصی فکر نمی کند. نگاهم، دور خانه می چرخد، طواف می کند؛ انگار می خواهد وقتی که به تهران برمی گردد تمام جزئیات این جا را بتواند تجسم کند، تا شاید باز هم، حتی شده در خواب، باز هم به اینجا برگردد.

توان دل کندنم نیست. آخر خدایا، هنوز هزاران حرف نگفته و درددل وا نکرده دارم؛ می دانم که تو به همه ی آن ها، نگفته، آگاهی؛ می دانم که اینجا و تهران و هرجای این زمین و آسمان و ورای آنها، تو همه جا حاضر و ناظر و نزدیکی؛ همه ی اینها را می دانم، اما این را هم می دانم که اینجا جای ویژه ای است؛ انگار از زمین نیست؛ انگار مربوط به این جهان نیست؛ گویی از جهانی دیگر است. نادیدنی ها اینجا از دیدنی ها بیشترند. اینجا انگار رفت و آمد ملائکه را احساس می کنی. آری، تهران دیگر از این احوال خبری نیست.


چشمم رها  نمی کند، پرده ی خانه را؛  زیاد هم بخواهی بهش فشار بیاری و جدایش کنی از کعبه، گریه اش می گیرد. تاب دل کندن ندارد. هنوز سیر نشده است. هنوز .... !  خودم هم انگار باورم نمی شود که مهلت تمام شده است. نمی دانم پیش خودم چه فکری کرده بودم، اما انگار فکر می کردم این خانه، می تواند خانه ی من هم باشد.


چشمم دل نمی کند. پاهایم قساوتشان بیشتر است؛ هرچند که آن ها هم به خنکای امن مسجد دل بسته اند. عقب عقب چند قدمی می روم؛ «خداحافظ خانه ی زیبا و ساده ی خدا! ... یادت باشد ... » ؛  می چرخم. چشم هایم دیگر طاقت نمی آورند، صورتم را خیس می کنند. خیس خیس. صداهای غریب و خفیفی از گلویم می آید؛ بغضم را نگه داشته ام که مبادا بترکد. پشت به کعبه، سرعت گام هایم بیشتر می شود. خیلی دلم می خواهد دوباره بچرخم و برای یک بار آخر دیگر نگاهش کنم، اما می دانم که دل کندن دوباره سخت تر خواهد بود. پاهای سرعت می گیرند، تقریباً  می دوم؛ جاذبه ی کعبه از پشت می کشدم و من با تلاشی بی شرمانه مقاومت می کنم. خداحافظ ....