اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

برکت از دست رفته


همیشه تصورم این بود که شبانه روزهای دوران امتحانات قطعاً بیش از 24 ساعت وقت دارند. بالاخره دعای خیل درماندگان شب‏های امتحان بوده است و درگاه پرعطوفت پروردگار. و از قدیم هم عادتم این بود که کارهای عقب مانده و ایضاً کارهای تازه را بگذارم برای همین دوران پربرکت. درس خواندن، گرچه در این دوران پررنگ تر می شد، اما همچنان به علت حجم عجیب و غریب فعالیت های متفرعّه (که اصل هم همین متفرعات است در واقع،) در حاشیه بود. اما نمیدانم کدام ناسپاسی - از میان این انبوه ناسپاسی ها - به درگاه پروردگار بود که این بار، برکت از این ایام سابقاً حاصلخیز رخت بربست و این شد که امروز، من مانده ام و کارهای ریز و درشت نصفه و نیمه؛ و بحث ضِیق زمان و حجم درس ها هم نیست، که اگر بود، دیگر این حس خسران نبود.


پ.ن1: اللّهمّ صَلّ علی مُحَمّد و آلِه، وَ اکفِنی ما یَشغَلُنی الاهتِمامُ بِه، وَ استَعمِلنی بِما تَسألُنی غدَاً عَنه، وَ استَفرِغ أیّامی فیما خَلَقتَنی لَه


پ.ن2: حضرت رضا (ع) می فرمایند که: «الامام الانیس الرفیق و الوالد الشفیق» و شاعر می فرماید که: «پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر» ... خلاصه اینکه اوضاع خراب است!

دهلیز


بابای من، یه کار بدی کرده، می خوان تنبیهش کنن؛ من به خاطر بابام اومدم اینجا تا از شما معذرت خواهی کنم. تو رو خدا بابامو ببخشید. من تازه بیست روزه فهمیدم بابا دارم. بابای من خیلی مرد خوبیه. برای من اسب چوبی درست کرده؛ برای یونسم اسب چوبی درست کرده. بابای من معلمه.


بابای من خیلی مرد خوبیه. پشیمونه؛ اگه بابامو نبخشید .....  میشه بابامو ببخشید؟!



پ.ن: خدایا، من ... پشیمونم؛ اگه منو نبخشی .... میشه منو ببخشی؟!

تو پس پرده چه دانی واقعاً؟!


عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت  که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


من اگر خوبم و گر بد تو برو خود را باش هرکسی آن دروَد عاقبت کار که کشت


همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت


سر تسلیم من و خشت در میکده ها مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت


ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت


حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت




پ.ن1: بـــــَله!


پ.ن2:بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ

خاطره گاه!

خاطره ها که در خلأ متولد نمی شوند؛ بالاخره یک جایی، روی یک نیمکت پارک، زیر یک درخت تنومند یا در طول یک خیابان بلند، خاطره می شوند. و از آن به بعد آن نیمکت، آن درخت، یا آن خیابان بلند در دایره المعارف ذهن تو تعریف دیگری دارد. اصلاً فرق نیمکت ها، درخت ها و خیابان ها با همدیگر در همین است.


وقتی بعد از چند سال، اتفاقی یا از سر دلتنگی، گذارت به آن پارک می افتد و می بینی آن نیمکت دوست داشتنی هنوز هم همانجا منتظر نشسته تا نقش بی کلامش را در خاطره های دیگری بازی کند، کلی ذوق می کنی و وسوسه می شوی که باز هم چند دقیقه ای روی این ماشین زمان بنشینی و آرام یا سریع، خاطرات گذشته را مزه مزه کنی.


اما وقتی بعد از چند سال، اتفاقی یا از سر دلتنگی، گذارت به یک جای آشنای دیگر می افتد و زیرچشمی یا آشکارا به دنبال آن تک درخت آشنا می گردی، و می گردی و می گردی و پیدایش نمی کنی، (یا شاید هم با یک کنده ی غم انگیز روبرو بشوی،)  یک دفعه احساس می کنی که چیزی در درونت سقوط می کند، از یک ارتفاع خیلی خیلی زیاد، و بعد هم بی صدا، یا نهایتاً با یک پِقّ خفیف، می شکند. انگار خود خاطره هم کم کم از دست می رود؛ مخصوصاً که از آن روزها، فقط خاطره ای مانده باشد و بس!




پ.ن1: از مسئولین شهرداری و کلیه مکان های عمومی، خواهشمند است نسبت به مالکیت معنوی مکان های عمومی و عناصر آن ها توجه ویژه ای مبذول دارند؛ شاید این نیمکت قدیمی، تنها چیزی باشد که از یک خاطره خوب قدیمی باقی مانده است!


پ.ن2: فکر نمی کنم به این راحتی بتواند اتفاقی برای آن خیابان بلند بیفتد؛ که به هر حال جای شکرش باقی ست!