اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

مرض

هیچ کاری هم که نکنی، کلی هم که سالم زندگی کنی، بالاخره ویروسی، میکروبی، باکتری‌ ای، انگلی، چیزی از ناکجاآباد پیدایش می شود و همینطور بی خبر می چسبد بهت و دست بردار هم نیست. کاری هم ندارد که تو فردا قرار است یک ساعت تمام، جلوی یک جمع مثلاً دویست نفره، با این بینی مالامال خودت را مسخره کنی. یا اصلاً این نکته را در نظر نمی گیرد که با این سرفه های لاینقطع، نه خودت چیزی از این فیلم می فهمی و نه می گذاری آدم های ردیف جلویی و عقبی صدای خسته فلان بازیگر معروف را بشنوند. شاید کمی بی ملاحظه به نظر برسد، اما هیچ وقت نشده که به خودش زحمت بدهد و هماهنگ کند و لابلای این برنامه های فشرده روزانه، لااقل یک آخر هفته را برای تخت نشین کردنت انتخاب کند. همینطور زِرت - باور کن همینطوری! - می آید و تو می شوی مریض و او می شود مرض!


لازم نیست که خیلی مرض پیچیده ای باشد؛ البته آن پیچیده هایش هم کارایی خاص خودشان را دارند، اما همین مرض های ساده یک وقت هایی اثرشان بیشتر است. این که هر کاری می کنی، جریان آب از دماغت همچنان به قوت خودش باقی ست، این که در مقابل این کم ارزش ترین مایعِ لزِجِ احمقانه هیچ کاری از دستت برنمی آید و زیاد هم که تلاش کنی با یک قلقلک خفیف و عطسه پشت بندش حالت را جا می آورد، خیلی حرف با خودش دارد. یا تصور کن یک لحظه کف پایت شروع کند به خاریدن - یا در واقع تو شروع کنی به خاریدن کف پایت؛ که این البته در واکنش به این است که کف پایت خاریدن را شروع کرده است! - و همینطور برای خودش بخارد و تو بخاری و او بخارد همچنان و خیلی هم پیگیر بخارد؛ بالاخره خارش است دیگر؛ این همه دبدبه و کبکبه تو هم اصلاً سرش نمی شود. (بماند که من خودم هم کوچکترین حسی در مورد معنای این دو واژه ندارم!) و آن وقت تو می مانی و خارشی که تمام دبدبه و کبکبه ات هم کاری برایش نمی تواند بکند. 


دقیقاً در همین آخرین نقطه کلافگی، نقطه تسلیم در برابر آب دماغ، یا عطسه های وقفه، یا تب و لرزهای چند ریشتری، یا هر نقطه ای که بی چارگی ات به اوج خودش می رسد، اصلی ترین رسالت مرض انجام شده است.



«لَا یَنْبَغِی لِلْعَبْدِ أَنْ یَثِقَ بِخَصْلَتَیْنِ الْعَافِیَةِ وَ الْغِنَى بَیْنَا تَرَاهُ مُعَافًى إِذْ سَقِمَ وَ بَیْنَا تَرَاه غَنِیّاً إِذِ افْتَقَرَ»

سزاوار نیست که بنده خدا به دو خصلت اعتماد کند: تندرستی و توانگری؛ زیرا در تندرستی ناگاه او را بیمار بینی و در توانگری ناگاه او را تهیدست.


پ.ن1: خواستم حکمت 42 نهج البلاغه رو بنویسم که روم نشد! نشد؟!


پ.ن2: مرض، حتی می تواند نعمت باشد! مثل همه چیزهای دیگر که نعمت است.