اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

وَ اللهِ اِن قَطَعتُموا یمینی، اِنّی اُحامی اَبَداً عن دینی

می بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته ای و شمشیر را در دست چپ، یعنی که قصد جنگ نداری.


با خودت می اندیشی: اما دشمن که الفبای مروت را نمی داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! با خودت زمزمه می کنی: بریده باد این دست، در مقابل جمال یوسف من!

و این شعر در ذهنت نقش می بندد:

وَ اللهِ اِن قَطَعتُموا یمینی

اِنّی اُحامی اَبَداً عن دینی

وَ عن اِمامٍ صادقِ الیقین

نَجلِ النّبی الطاهِرِ الامین*


چه حال خوشی داری با این ترنمی که برای حسینت پیدا می کنی ... که ناگهان سایه ای از پشت نخل ها بیرون می جهد و غفلتاً دست راست تو را قطع می کند.

اما این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است. تو فقط حسین را قرار است ببینی که می بینی، دیگران چه جای دیدن دارند؟!

تو حتی وقتی در شریعه، به آب نگاه می کنی، به جای خودت، تمثال حسین را می بینی و چه خرسند و سبکبال از کناره فرات برمی خیزی. نه فقط از این که آب هم آینه دار حسین توست، بل از اینکه به مقام فناء رسیده ای و در خودت هیچ از خودت نمانده است و تمامی حسین شده است.


پس این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است. دلت را پرداخته ای برای همین امروز.

مشک را به دست چپت می گیری و با خودت می اندیشی: دست چپ را اگر بگیرند، مشک - این رسالت من - چه خواهد شد؟

و پیش از آن که به یاد لب و دندانت بیفتی، شمشیر ناجوانمردی، خیال تو را به واقعیت پیوند می زند و تو با خودت زمزمه می کنی:


یا نَفسُ لاتَخشَی مِنَ الکُفّارِ

وَ اَبشِری برحمَۀِ الجَبّارِ

مع النّبی السَیدِ المُختارِ

قَد قَطَعوا بِبَغیِهم یساری

فَاَصلِهم یا ربِّ حرِّ النّار**


مشک را به دندان می گیری و به نگاه سکینه فکر می کنی ...

عباس جان! من که این صحنه های نیامده را پیش چشم دارم، توان وداع با تو را ندارم.


من تماماً به لحظه ای فکر می کنم که تو هر چیز، حتی آب را می دهی تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند. به لحظه ای که تو در پرهیز از تلاقی نگاه سکینه، چشم هایت را به حسین می بخشی.


جانم فدای اشک های تو!

گریه نکن عباس من! دشمن نباید چشم های تو را اشکبار ببیند.

میان تو و سکینه فراقی نیست. سکینه از هم اکنون در آغوش رسول الله است، چشم انتظار تو.

اول کسی که در آنجا به پیشواز تو می آید، سکینه است، سکینه فقط جسمش اینجاست.

آن چنان در ذات خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است.

تو آنجا بی سکینه نمی مانی، عموی وفادار!


من؟!

به من نیندیش عباس من! اندیشه من پای رفتنت را سست نکند.

تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممکن است. و همیشه خدا هست. خدا همینجاست که من ایستاده ام.

برو آرام جانم! برو قرار دلم!

من از هم اکنون باید به تسلای حسین برخیزم! غم برادری چون تو، پشت حسین را می شکند. 


جانم فدای این دو برادر! ***




* به خدا سکوند که اگر دست راستم را قطع کنید / هماره پشتیبان دینم خواهم بود / و حمایتگر امام صادق الیقینم / که فززند پیامبر پاکیزه امین است


** ای نفس! نترس از کفار / و بشارت باد بر تو رحمت خداوند جبار / همراهی با پیامبر مختار / آنان به مکر و حیله دست چپت را قطع کردند / پس خداوندا! داغی آتش جهنم را به ایشان بچشان.


*** آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی


Break Your Egg


استقرای تجربی، یعنی اینکه با مشاهده یک ویژگی در چند نمونه معدود از یک نوع، این نتیجه را به تمام آن نوع تعمیم بدهیم. و این یکی از مسخره ترین و در عین حال یکی از منطقی ترین (نه به معنای دقیق آن که به معنای مصطلح آن) روش های استدلالی ماست.


یک جوجه را تصور کنید که هنوز جوجه نشده، یعنی هنوز سر از تخمش بیرون نیاورده. این جوجه، که هنوز جوجه نیست، به حکم همین استقرای مضحک، هیچ آینده ی متفاوتی برای خودش متصور نیست. همه اش همین مایع بی رنگ لزج، همین پوسته سفتِ تنگ که احاطه اش کرده و نهایتاً صداهای مبهمی از بیرون؛ همین و همین! ... به حکم همین استقرا، فردا و پس فردا و فرداهای پس از آن هم همین طور خواهند بود و جور دیگری هم نمی توانند باشند.


همان جوجه، که هنوز جوجه نبود، وقتی که جوجه شد، یعنی وقتی که تخمش را شکست و توانست روی پاهایش بایستد و چشم هایش به این حجم سیال نور عادت کرد (به شرطی که در شب تخمش را نشکسته باشد!)، می فهمد که در استقرایش خطا کرده؛ اما خیلی زود، وقتی که به جوجه بودن عادت کرد، خطای استقرا هم از یادش می رود و باز دوباره شروع می کند به استفاده از همین روش؛ دنیایش را به حکم همین استقرا محدود می کند به جوجه بودن!


همان جوجه، که الان دیگر کاملاً یک جوجه است، وقتی که مرغان پرنده را می بیند، تصور می کند که خب آن ها با من فرق دارند، آن ها می توانند بپرند و من این توانایی را ندارم؛ و چرا اینطور فکر می کند؟ فقط و فقط به خاطر اینکه تا آن لحظه پرواز را تجربه نکرده است. وقتی که آن جوجه برای اولین بار مجبور به پرواز می شود، مثلاً از یک ارتفاع زیاد به پایین می افتد و بی اختیار پرواز می کند، بار دیگر، در عمل، بطلان این روش استقرایی را اثبات می کند. (گرچه به خاطر هیجان ناشی از اولین پرواز خودش هرگز متوجه این مسئله نشده است و نخواهد شد.).


به عقیده من، که البته تا این لحظه جوجه نبوده ام ولی چون این متن در رد استقراست نمی توانم بگویم که جوجه هم نخواهم بود، ما آدم ها هم محصور در استقراهای خودمان می شویم. گاهی آن قدر به آنچه که تا به حال بوده ایم، نه آنچه که واقعاً هستیم، عادت می کنیم که بعد از یک مدت چیزی بیش از آنچه که بوده ایم نخواهیم شد؛ مگر آن که از یک ارتفاع زیاد به پایین بیفتیم.


ما آدم ها، باور می کنیم که آنچه تا به حال بوده ایم، جزئی از آن چیزی است که ما هستیم و این بزرگترین خطایی ست که مسبب آن هم دقیقاً همین استقراست. این که من تا به امروز نتوانسته ام یک نقاشی قابل قبول بکشم، این که من تا امروز نتوانسته ام یک جک بامزه تعریف کنم یا اینکه من تا امروز نتوانسته ام در زمین فوتبال یک برگردان تر و تمیز بزنم، ناخودآگاه در ذهن ما تبدیل به گزاره هایی می شوند که هرگز حقیقت ندارند: من نقاشی بلد نیستم، من جک گوی خوبی نیستم یا من توانایی برگردان زدن را ندارم. و این احمقانه ترین کاربرد استقرا در مورد خودمان است که باعث می شود حال و آینده ی ما، به دست گذشته ی ما ساخته شود و آن وقت است که ما می شویم همانی که همیشه بوده ایم، بی هیچ تغییری!


گاهی وقت ها، لازم است مثل آن جوجه ای که هنوز جوجه نشده، یعنی هنوز از تخمش بیرون نیامده، جوجه بشویم، یعنی تخممان را بشکنیم و خودمان را از دنیای آن چه که تا به حال بوده ایم وارد دنیای آن چه که می توانیم بشویم بکنیم.



پ.ن: 

1. به نظر می رسد عدم توانایی برخی از پرندگان در پرواز، ریشه در باور عمیق این گونه ها به روش استقرای تجربی دارد. وگرنه همگی پرندگان به صورت بالقوه توانایی پریدن را دارند. (چرا که اسمشان پرنده است و پرنده ای که پرنده نباشد پرنده نیست!) هرچند که به نظر می رسد در مورد تعدادی از این پرندگان، به عنوان مثال شترمرغ، عوامل فیزیکی نیز تأثیرگذار هستند.


2. این متن کاملاً جدی است! (شاید در لحن و ظاهر نباشد، ولی در محتوا و مضمون هست!)

The King's Speech


In this grave hour, perhaps the most fateful in our history, I send to every household of my peoples, both at home and overseas, this message, spoken with the same depth of feeling for each one of you, as if I were able to cross your threshold and speak to you myself. For the second time in the lives of most of us, we are at war. Over and over again we have tried to find a peaceful way out of the differences between ourselves and those who are now our enemies. But it has been in vain. We have been forced into a conflict, for we are called to meet the challenge of a principle, which, if it were to prevail, would be fatal to any civilized order in the world. Such a principle, stripped of all disguise, is surely the mere primitive doctrine that might is right. For the sake of all that we ourselves hold dear, it is unthinkable that we should refuse to meet the challenge. It is to this high purpose that I now call my people at home, and my peoples across the seas, who will make our cause their own. I ask them to stand calm and firm and united in this time of trial. The task will be hard. There may be dark days ahead, and war can no longer be confined to the battlefield. But we can only do the right as we see the right, and reverently commit our cause to God. If one and all we keep resolutely faithful to it, then, with God's help, we shall prevail.