اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

Break Your Egg


استقرای تجربی، یعنی اینکه با مشاهده یک ویژگی در چند نمونه معدود از یک نوع، این نتیجه را به تمام آن نوع تعمیم بدهیم. و این یکی از مسخره ترین و در عین حال یکی از منطقی ترین (نه به معنای دقیق آن که به معنای مصطلح آن) روش های استدلالی ماست.


یک جوجه را تصور کنید که هنوز جوجه نشده، یعنی هنوز سر از تخمش بیرون نیاورده. این جوجه، که هنوز جوجه نیست، به حکم همین استقرای مضحک، هیچ آینده ی متفاوتی برای خودش متصور نیست. همه اش همین مایع بی رنگ لزج، همین پوسته سفتِ تنگ که احاطه اش کرده و نهایتاً صداهای مبهمی از بیرون؛ همین و همین! ... به حکم همین استقرا، فردا و پس فردا و فرداهای پس از آن هم همین طور خواهند بود و جور دیگری هم نمی توانند باشند.


همان جوجه، که هنوز جوجه نبود، وقتی که جوجه شد، یعنی وقتی که تخمش را شکست و توانست روی پاهایش بایستد و چشم هایش به این حجم سیال نور عادت کرد (به شرطی که در شب تخمش را نشکسته باشد!)، می فهمد که در استقرایش خطا کرده؛ اما خیلی زود، وقتی که به جوجه بودن عادت کرد، خطای استقرا هم از یادش می رود و باز دوباره شروع می کند به استفاده از همین روش؛ دنیایش را به حکم همین استقرا محدود می کند به جوجه بودن!


همان جوجه، که الان دیگر کاملاً یک جوجه است، وقتی که مرغان پرنده را می بیند، تصور می کند که خب آن ها با من فرق دارند، آن ها می توانند بپرند و من این توانایی را ندارم؛ و چرا اینطور فکر می کند؟ فقط و فقط به خاطر اینکه تا آن لحظه پرواز را تجربه نکرده است. وقتی که آن جوجه برای اولین بار مجبور به پرواز می شود، مثلاً از یک ارتفاع زیاد به پایین می افتد و بی اختیار پرواز می کند، بار دیگر، در عمل، بطلان این روش استقرایی را اثبات می کند. (گرچه به خاطر هیجان ناشی از اولین پرواز خودش هرگز متوجه این مسئله نشده است و نخواهد شد.).


به عقیده من، که البته تا این لحظه جوجه نبوده ام ولی چون این متن در رد استقراست نمی توانم بگویم که جوجه هم نخواهم بود، ما آدم ها هم محصور در استقراهای خودمان می شویم. گاهی آن قدر به آنچه که تا به حال بوده ایم، نه آنچه که واقعاً هستیم، عادت می کنیم که بعد از یک مدت چیزی بیش از آنچه که بوده ایم نخواهیم شد؛ مگر آن که از یک ارتفاع زیاد به پایین بیفتیم.


ما آدم ها، باور می کنیم که آنچه تا به حال بوده ایم، جزئی از آن چیزی است که ما هستیم و این بزرگترین خطایی ست که مسبب آن هم دقیقاً همین استقراست. این که من تا به امروز نتوانسته ام یک نقاشی قابل قبول بکشم، این که من تا امروز نتوانسته ام یک جک بامزه تعریف کنم یا اینکه من تا امروز نتوانسته ام در زمین فوتبال یک برگردان تر و تمیز بزنم، ناخودآگاه در ذهن ما تبدیل به گزاره هایی می شوند که هرگز حقیقت ندارند: من نقاشی بلد نیستم، من جک گوی خوبی نیستم یا من توانایی برگردان زدن را ندارم. و این احمقانه ترین کاربرد استقرا در مورد خودمان است که باعث می شود حال و آینده ی ما، به دست گذشته ی ما ساخته شود و آن وقت است که ما می شویم همانی که همیشه بوده ایم، بی هیچ تغییری!


گاهی وقت ها، لازم است مثل آن جوجه ای که هنوز جوجه نشده، یعنی هنوز از تخمش بیرون نیامده، جوجه بشویم، یعنی تخممان را بشکنیم و خودمان را از دنیای آن چه که تا به حال بوده ایم وارد دنیای آن چه که می توانیم بشویم بکنیم.



پ.ن: 

1. به نظر می رسد عدم توانایی برخی از پرندگان در پرواز، ریشه در باور عمیق این گونه ها به روش استقرای تجربی دارد. وگرنه همگی پرندگان به صورت بالقوه توانایی پریدن را دارند. (چرا که اسمشان پرنده است و پرنده ای که پرنده نباشد پرنده نیست!) هرچند که به نظر می رسد در مورد تعدادی از این پرندگان، به عنوان مثال شترمرغ، عوامل فیزیکی نیز تأثیرگذار هستند.


2. این متن کاملاً جدی است! (شاید در لحن و ظاهر نباشد، ولی در محتوا و مضمون هست!)

از طرف یک دوست، یک دوست خیلی خوب ...

هیچ چیز نمیتونه تداعی کننده اولین بار باشه ... هیچ وقت دوباره احساس اولین بار بودن تکرار نمیشه ... با شیرینی یاد اولین بارها به سمت اولین بارهای دیگه ای برو که شیرین تر از قبلی ها هستن ... 
فقط زمان حاله که ماهیت فیزیکی داره و ادم میتونه توش زندگی کنه گذشته و اینده همش ( همش ! ) وهم و خیاله ...
برنگرد ، اگر مخروبه خاطره هات رو ببینی معلوم نیست چی میشه !

برگرد!

همینطوری که نمی شود سرت درون لاک خودت باشد و راهت را بروی؛ مدام هم برای خودت توجیه کنی که: ای آقا، این ها در نهایت در راستای همان اهداف بلندمدت و کلی ای که در نظر داری قرار می گیرد دیگر! 


خب همین طوری جلو می روی که آخرش به اینجا می رسی دیگر؛ همین طوری سرت را درون رودخانه ی زندگی خودت کرده ای و بی خبر از اینکه بیرون چه خبر است، جلو کدام ور است و عقب کدام سمت، با جریان رود پیش می روی؛ به خیال خودت داری حرکت می کنی، نه آقاجان دارند حرکتت می دهند؛ و الا تو خالی از حرکتی، خالی ...


همین طوری جلو می روی که آخرش باید برگردی دیگر؛ برگرد، برگرد، تا دیر نشده برگرد که زیادی کج آمدی، زیادی دور شدی، زیادی .... اصلاً خودت زیادی شدی! باید کم شوی، خیلی کم، حتی خیلی کمتر از آنچه همان اول ها بودی؛ اینطوری شاید بتوانی برگردی ...


تازه دعا کن تا وقتی برگردی دیر نشده باشد؛ می دانی که؟! همین الانش هم خیلی دیر شده، مهلتت خیلی دارد نزدیک می شود؛ هر کسی می خواهی باشی باش، زمان برایت متوقف نمی شود ... زودباش، برگرد!