اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

Making Reality

John Brennan: So, the life in times of Don Quixote, what is it about?


College Student: That someone's belief in virtue is more important than virtue itself?


John Brennan: Yes... that's in there. But what is it about? Could it be how rational thought destroys your soul? Could it be about the triumph of irrationality and the power that is in that? You know, we spend a lot of time trying to organize the world. We build clocks and calendars and we try to predict the weather. But what part of our life is truly under our control? What if we choose to exist purely in a reality of our own making? Does that render us insane? And if it does, isn't that better than a life of despair?


-The Next Three Days

چراغ دل


«مهم ترین مسئولیت هرکس، روشن نگاه داشتن چراغ دل خویشتن است.»


پ.ن: روشن که باشی، شاید بتوانی بقیه را هم روشن کنی .

پ.ن2: اصلاً این روشنایی چراغ دل آن قدر مهم است که شاعر (علیه الرحمه) می فرماید:

یارا، یارا، گاهی

دل ما را

به چراغ نگاهی روشن کن

چشم تار دل را

چو مسیحا

به دمیدن آهی روشن کن!

این روزه هایی که روزه نیست

روزه که نیست، جان کندن است لامصّب. انگاری که آفت زده باشد به کل زندگی؛ نه وقت داری و نه حالی برای استفاده از وقت. اول صبح که از خانه می زنی بیرون همه چیز خوب است. اما همین که دو قدم در آفتاب راه می روی، یا سه خط صحبت می کنی یا چهار تا پله را بالا و پایین می روی، زبانت شبیه یک تکه گوشت خشکِ بی حس می افتد گوشه دهانت؛ انگار که می خواهد خفه ات کند. تمام تلاشت را می کنی که زودتر خودت را از تیررس آفتاب دور کنی و زیر باد کولر پناه بگیری. کم کم اعصابت به هم می ریزد، رانندگی سخت می شود، حرف زدن جان کندن است، فکر کردن را هم آرام آرام تعطیل می کنی. یکی دو ساعت مانده به افطار عین جنازه ها ولو می شوی جلوی باد کولر. خدا خدا می کنی که خوابت ببرد که اگر نبرد باید دو ساعتِ تمام، تک تکِ ثانیه ها را بشمری تا تازه صدای ربّنا به گوشَت برسد؛ ربّنا هم که شروع شد، حالا مگر تمام می شود؟! همان دو سه دقیقه آخر انگاری یک عُمر است.

سوت افطار را که زدند، حمله به سفره شروع می شود. دیگر مغز کار نمی کند، فقط و فقط دهان و فک و زبان! ... به خودت که می آیی، دقیقاً تا زیر چانه را از خوراکی های مختلفی که هیچ ربطی هم به هم ندارند پر کرده ای و دیگر نمی توانی از جایت بلند شوی. خلاصه یک جوری سر می کنی تا کم کم وقت خواب برسد. وقت خواب هم که می شود حالا مگر خوابت می برد؟! اینقدر قبل افطار خوابیدی که دیگر خوابت نمی آید. مدام در رختخواب این طرف آن طرف می شوی تا بلکه خواب کرم نماید و به چشمت فرود آید. 

هنوز چشم ها درست و حسابی گرم خواب نشده، که باید بیدار شوی برای سحری؛ یعنی بیدار شوی یک جور گرفتاری ست و بیدار نشوی یک جور دیگر. سحری را که خوردی فوری شیرجه می زنی درون رختخواب که بلکه تا قبل از خروسخوان بتوانی چند ساعتی بخوابی... آفتاب که می زند، دوباره روز از نو، روزی از نو!



خدا که در نظرت نباشد، روزه خریّتِ مَحض است!


پ.ن1: گاهی وقت ها بد نیست منّت همین بندگی های دست و پا شکسته را بر سر خدا بگذاری؛ باور کن همین پلاسیده هایش را هم می خرد!


پ.ن2: باید روزه های نیمه اول ماه را قضا کنم.