اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

این روزه هایی که روزه نیست

روزه که نیست، جان کندن است لامصّب. انگاری که آفت زده باشد به کل زندگی؛ نه وقت داری و نه حالی برای استفاده از وقت. اول صبح که از خانه می زنی بیرون همه چیز خوب است. اما همین که دو قدم در آفتاب راه می روی، یا سه خط صحبت می کنی یا چهار تا پله را بالا و پایین می روی، زبانت شبیه یک تکه گوشت خشکِ بی حس می افتد گوشه دهانت؛ انگار که می خواهد خفه ات کند. تمام تلاشت را می کنی که زودتر خودت را از تیررس آفتاب دور کنی و زیر باد کولر پناه بگیری. کم کم اعصابت به هم می ریزد، رانندگی سخت می شود، حرف زدن جان کندن است، فکر کردن را هم آرام آرام تعطیل می کنی. یکی دو ساعت مانده به افطار عین جنازه ها ولو می شوی جلوی باد کولر. خدا خدا می کنی که خوابت ببرد که اگر نبرد باید دو ساعتِ تمام، تک تکِ ثانیه ها را بشمری تا تازه صدای ربّنا به گوشَت برسد؛ ربّنا هم که شروع شد، حالا مگر تمام می شود؟! همان دو سه دقیقه آخر انگاری یک عُمر است.

سوت افطار را که زدند، حمله به سفره شروع می شود. دیگر مغز کار نمی کند، فقط و فقط دهان و فک و زبان! ... به خودت که می آیی، دقیقاً تا زیر چانه را از خوراکی های مختلفی که هیچ ربطی هم به هم ندارند پر کرده ای و دیگر نمی توانی از جایت بلند شوی. خلاصه یک جوری سر می کنی تا کم کم وقت خواب برسد. وقت خواب هم که می شود حالا مگر خوابت می برد؟! اینقدر قبل افطار خوابیدی که دیگر خوابت نمی آید. مدام در رختخواب این طرف آن طرف می شوی تا بلکه خواب کرم نماید و به چشمت فرود آید. 

هنوز چشم ها درست و حسابی گرم خواب نشده، که باید بیدار شوی برای سحری؛ یعنی بیدار شوی یک جور گرفتاری ست و بیدار نشوی یک جور دیگر. سحری را که خوردی فوری شیرجه می زنی درون رختخواب که بلکه تا قبل از خروسخوان بتوانی چند ساعتی بخوابی... آفتاب که می زند، دوباره روز از نو، روزی از نو!



خدا که در نظرت نباشد، روزه خریّتِ مَحض است!


پ.ن1: گاهی وقت ها بد نیست منّت همین بندگی های دست و پا شکسته را بر سر خدا بگذاری؛ باور کن همین پلاسیده هایش را هم می خرد!


پ.ن2: باید روزه های نیمه اول ماه را قضا کنم.

گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار

مهمانی کم کم تمام می شود و من هم آماده رفع زحمت می شوم. گرچه سهمم از این مهمانی بیشتر گرسنگی و تشنگی بود، ولی نمی دانم چرا این دم آخری دلم می گیرد. اصلاً عید فطر کلاً غربت غریبی دارد انگاری. می گویند عید فطر برای این عید است که روزه دار جشن بگیرد پیروزیش در جهاد اکبر را؛ حالا اگر آمدیم و کسی پیروز نبود، دیگر امروز و دیروز و فردایش خیلی فرقی برایش نمی کند؛ هر روز که می خواهد عید باشد، باشد!


مهربانا، شرمنده که عمده ی سهمم از سفره ی مهربانی تو گرسنگی و تشنگی شد.


شرمنده که این روزهای آخری، به جای اینکه حرص بیشتری بزنم برای بهره مندی از این نعمت منتشر، روزهای باقیمانده تا عید فطر را شمرده ام.


میزبانا، شرمنده که دست خالی آمدم؛ اما یاری کن که بی بدرقه ای از جانب تو، میهمانیت را ترک نکنم.


خدایا، عامِلنا بِفَضلِکَ و لاتُعامِلنا بِعَدلِک ...



پ.ن 1: بنا به عادت این روزها، فال گرفتم.


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بُوَد که گوشه چشمی به ما کنند؟

دردم نـهفـتـه به ز طبیبان مدّعـی  باشــد که از خـــزانه غـیـبـم دوا کنند

حافظ دوام وصل میسّر نمی شود  شاهـان کـم التـفات بـه حال گدا کنند


ضمن تشکّر از حضرت حافظ و احترام به نظر ایشان، جا داره به شدّت با مصرع آخر مخالفت کنم که اگر التفات شاهان نبود ... 


پ.ن 2: دوست ندارم ناشکری کرده باشم؛ خدایا شکرت، این رمضانی چیزهای زیادی یاد گرفتم.