اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

محرم که می رسد، انگاری شهر دود گرفته دوباره زنده می شود و لباس مشکی به تن می کند. دود، جای خودش را به بخار سفیدی می دهد که از گوشه و کنار شهر، از بساط چای و نذری بلند می شود. پرچم ها بر در خانه ها بلند می شوند، در و دیوار هم مثل آدم ها سیاه می شود و از دور و نزدیک صدای روضه می آید. 

بوی شورانگیز محرم همه شهر را گرفته، همه را به جوش و خروش آورده، اما با خود رایحه خفیف غم انگیزی هم دارد. رایحه ای که اگر خودت را به دستش بسپاری، از غم عجیبی پُرَت می کند، غمی که هزار و سیصد و هفتاد و چند سال است که در این هوا جریان دارد و چون گردی روی دلها می نشیند. غمی که، نمی دانم چرا، بعد از گذشت این همه سال کهنه تر که نمی شود، داغ تر و تازه تر هم شده است. نمی دانم چه رازی در این غم است که وقتی بر دلت می نشیند، انگار یکدفعه می فهمی علت بر سینه زدن این جماعت را؛ انگار که ناگهان، بی آنکه چیز جدیدی شنیده باشی، دلیل این اشک ریختن ها، این گریه کردن ها، این زار زدن ها برایت روشن می شود؛ و خودت، خود را در دست غم رها می کنی و همراه جماعت عزادار می شوی.


و محرم امسال، گویی از پارسال غم بیشتری دارد؛ غمی که انگار اصلاً کهنه نمی شود ...


پ.ن1: البته هرکس در محرم یک چیزی می بیند، که شاید دیگری کاملاً برعکس آن را ببیند. در واقع به این نتیجه رسیده ام که آن چه می بینیم در حقیقت آینه همان چیزی ست که در درون ما می گذرد.


پ.ن2: اِنَّ النّاسَ عَبیدُ الدُّنْیا وَ الدِّینُ لَعْقٌ عَلى اَلْسِنَتِهِمْ یَحوطونَهُ ما دَرَّتْ مَعائِشُهُمْ فَاِذا مُحِّصوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّیّانونَ

(به راستى که مردم بنده دنیا هستند و دین لقلقه زبان آنهاست، تا جایى که دین وسیله زندگى آنهاست، دین دارند و چون در معرض امتحان قرار گیرند، دینداران کم مى شوند.)

وَ اللهِ اِن قَطَعتُموا یمینی، اِنّی اُحامی اَبَداً عن دینی

می بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته ای و شمشیر را در دست چپ، یعنی که قصد جنگ نداری.


با خودت می اندیشی: اما دشمن که الفبای مروت را نمی داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! با خودت زمزمه می کنی: بریده باد این دست، در مقابل جمال یوسف من!

و این شعر در ذهنت نقش می بندد:

وَ اللهِ اِن قَطَعتُموا یمینی

اِنّی اُحامی اَبَداً عن دینی

وَ عن اِمامٍ صادقِ الیقین

نَجلِ النّبی الطاهِرِ الامین*


چه حال خوشی داری با این ترنمی که برای حسینت پیدا می کنی ... که ناگهان سایه ای از پشت نخل ها بیرون می جهد و غفلتاً دست راست تو را قطع می کند.

اما این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است. تو فقط حسین را قرار است ببینی که می بینی، دیگران چه جای دیدن دارند؟!

تو حتی وقتی در شریعه، به آب نگاه می کنی، به جای خودت، تمثال حسین را می بینی و چه خرسند و سبکبال از کناره فرات برمی خیزی. نه فقط از این که آب هم آینه دار حسین توست، بل از اینکه به مقام فناء رسیده ای و در خودت هیچ از خودت نمانده است و تمامی حسین شده است.


پس این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است. دلت را پرداخته ای برای همین امروز.

مشک را به دست چپت می گیری و با خودت می اندیشی: دست چپ را اگر بگیرند، مشک - این رسالت من - چه خواهد شد؟

و پیش از آن که به یاد لب و دندانت بیفتی، شمشیر ناجوانمردی، خیال تو را به واقعیت پیوند می زند و تو با خودت زمزمه می کنی:


یا نَفسُ لاتَخشَی مِنَ الکُفّارِ

وَ اَبشِری برحمَۀِ الجَبّارِ

مع النّبی السَیدِ المُختارِ

قَد قَطَعوا بِبَغیِهم یساری

فَاَصلِهم یا ربِّ حرِّ النّار**


مشک را به دندان می گیری و به نگاه سکینه فکر می کنی ...

عباس جان! من که این صحنه های نیامده را پیش چشم دارم، توان وداع با تو را ندارم.


من تماماً به لحظه ای فکر می کنم که تو هر چیز، حتی آب را می دهی تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند. به لحظه ای که تو در پرهیز از تلاقی نگاه سکینه، چشم هایت را به حسین می بخشی.


جانم فدای اشک های تو!

گریه نکن عباس من! دشمن نباید چشم های تو را اشکبار ببیند.

میان تو و سکینه فراقی نیست. سکینه از هم اکنون در آغوش رسول الله است، چشم انتظار تو.

اول کسی که در آنجا به پیشواز تو می آید، سکینه است، سکینه فقط جسمش اینجاست.

آن چنان در ذات خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است.

تو آنجا بی سکینه نمی مانی، عموی وفادار!


من؟!

به من نیندیش عباس من! اندیشه من پای رفتنت را سست نکند.

تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممکن است. و همیشه خدا هست. خدا همینجاست که من ایستاده ام.

برو آرام جانم! برو قرار دلم!

من از هم اکنون باید به تسلای حسین برخیزم! غم برادری چون تو، پشت حسین را می شکند. 


جانم فدای این دو برادر! ***




* به خدا سکوند که اگر دست راستم را قطع کنید / هماره پشتیبان دینم خواهم بود / و حمایتگر امام صادق الیقینم / که فززند پیامبر پاکیزه امین است


** ای نفس! نترس از کفار / و بشارت باد بر تو رحمت خداوند جبار / همراهی با پیامبر مختار / آنان به مکر و حیله دست چپت را قطع کردند / پس خداوندا! داغی آتش جهنم را به ایشان بچشان.


*** آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی