ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر خوبم و گر بد تو برو خود را باش هرکسی آن دروَد عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکده ها مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت
پ.ن1: بـــــَله!
پ.ن2:بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ
سـیـنـه مـالـامـال درد اسـت ای دریغا مرهمی دل ز تـنـهـایـی بـه جـان آمـد خـدا را هـمـدمی
چــشــم آســایـش کـه دارد از سـپـهـر تـیـزرو ســاقـیـا جـامـی بـه مـن ده تـا بـیـاسـایـم دمـی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صـعـب روزی بـوالعجب کاری پریشان عالمی
سـوخـتـم در چـاه صـبـر از بـهر آن شمع چو گل شـاه تـرکـان فـارغ است از حال ما کو رستمی
در طـریـق عـشـقـبـازی امن و آسایش بلاست ریـش بـاد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهـل کـام و نـاز را در کـوی رنـدی راه نیست ره روی بـایـد جـهـان سوزی نه خامی بیغمی
آدمــی در عــالــم خـاکـی نـمـیآیـد بـه دسـت عـالـمـی دیـگـر بـبـایـد سـاخـت و از نـو آدمـی
خـیـز تـا خـاطـر بـدان تـرک سـمـرقندی دهیم کـز نـسـیـمـش بـوی جـوی مـولـیـان آیـد هـمی
گـریـه حـافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کـانـدر ایـن دریـا نـمـایـد هـفـت دریـا شـبـنمی