اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

خستگی

ذهنم خسته‏ تر از آن است که چیزی بیش از خستگی را درک کند. پس همان بهتر که از خستگی بنویسم.


خستگی همیشه هم چیز بدی نیست. یعنی راستش را بخواهی، اصلاً زندگی بی‏ خستگی چیز خوبی نیست؛ وقتی خسته‏ ای، یعنی بالاخره داری یک کاری می‏ کنی، یک تلاشی داری؛ وقتی خسته ‏ای یعنی هنوز زنده ‏ای: «خسته هستم، پس هستم!»


خستگی هم مثل میوه است؛ خوب و بد دارد. از نوع خوبش که باشد، وقتی روز تمام می‏شود، وقتی می‏رسی خانه، آن‏قدر خسته‏ای که ولو می‏شوی توی رختخواب و هنوز با رختخواب مأنوس نشده، شیرجه می‏زنی به عمقِ هپروت خواب؛ آن هم چه خوابی؛ کلی درخت و پرنده و دوغ و یک کلبه جنگلی با یک قایق پارویی و اگر شانست بزند شاید حتی یک رفیق خوب.


اما خستگی که بد باشد، روزت مثل خیار می‏شود؛ تهش تلخ تلخ است. خسته‏ای، اما خوابت نمی‏برد؛ مدام در رختخواب غلت می‏زنی و دنده را از چپ به راست و برعکس عوض می‏کنی ولی خبری از خواب نیست؛ راضی می‏شوی که خواب بیابان و تشنگی و نوشابه خنک و یک مرد سبیل کلفت سیگاری را ببینی، اما خوابت ببرد. ولی همچنان از خواب خبری نیست. وقتی کلافه می‏شوی، زل می‏زنی به سقف و شروع می‏کنی به فکر کردن. فکر کردن به این که: «راستی، چرا اینقدر خسته‏ام؟ خب، می‏دانم، از صبح دنبال فلان کار بودم، اما ... اما که چه؟ اصلاً چرا باید برای این کار خودم را خسته بکنم؟ اصلاً این همه تلاش، این همه دوندگی، این همه خستگی، کجای مسیر زندگی من است؟» و وقتی آستین‏هایت را خوبِ خوب می‏گردی و می‏فهمی که جواب قانع کننده‏ای در آنجا نداری، اینجاست که به تهِ تهِ تهِ خیارت رسیده‏ای؛ تلخ‏ترین جای خیار!


وقتی سر جای خودت نباشی، وقتی در مسیر خودت نباشی، وقتی به سمت مقصد نهاییت حرکت نکنی، هرچقدر هم که می‏خواهی تلاش کرده باشی، هرچقدر هم که دویده باشی، تنها چیزی که گیرت آمده خستگی است؛ خستگی به علاوه‏ی ته خیار!

تفأل


سـیـنـه مـالـامـال درد اسـت ای دریغا مرهمی        دل ز تـنـهـایـی بـه جـان آمـد خـدا را هـمـدمی


چــشــم آســایـش کـه دارد از سـپـهـر تـیـزرو          ســاقـیـا جـامـی بـه مـن ده تـا بـیـاسـایـم دمـی


زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت        صـعـب روزی بـوالعجب کاری پریشان عالمی


سـوخـتـم در چـاه صـبـر از بـهر آن شمع چو گل        شـاه تـرکـان فـارغ است از حال ما کو رستمی


در طـریـق عـشـقـبـازی امن و آسایش بلاست        ریـش بـاد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


اهـل کـام و نـاز را در کـوی رنـدی راه نیست          ره روی بـایـد جـهـان سوزی نه خامی بی‌غمی


آدمــی در عــالــم خـاکـی نـمـی‌آیـد بـه دسـت        عـالـمـی دیـگـر بـبـایـد سـاخـت و از نـو آدمـی


خـیـز تـا خـاطـر بـدان تـرک سـمـرقندی دهیم          کـز نـسـیـمـش بـوی جـوی مـولـیـان آیـد هـمی


گـریـه حـافظ چه سنجد پیش استغنای عشق          کـانـدر ایـن دریـا نـمـایـد هـفـت دریـا شـبـنمی





پ.ن: خسته ام، خیلی! ... و بدیش اینه که احساس نمی کنم برای چیز خوبی خسته شدم یا به خاطر این خستگی دستاوردی داشتم!