اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

تولد دوباره (1): نیاز


خوابم نمی برد؛ شاید برای دهمین بار جای سرم را جابجا می کنم؛ نه ... مشکل از پاهایم است؛ به گمانم کشیده باشند راحت تر خوابم می برد؛ شاید هم جمعشان کنم بهتر باشد. نه ... دست هایم را به حالت های مختلف قرار می دهم، احساس می کنم بغل دستی هایم را از این حرکاتم معذب کرده ام؛ از این فکر گوش هایم سرخ می شوند.


بی خیال خواب می شوم؛ خسته ام اما اینطوری خوابم نمی برد. باز چیزی در ذهنم بازی درآورده است. ذهنم شبیه دالان تاریکی شده است که دیواره هایش را تصاویر مبهم و واضحی پوشانده اند؛ هر از گاهی نور افکن بزرگی روی یکی از تصاویر روشن می شود و همه ی توجه را به خودش جلب می کند و دیده ذهن را مبهوت تماشای خودش می کند. تصاویر پس از مکث کوتاهی خاموش می شوند، لحظات کوتاه ولی طولانی نمای بهت و حیرت؛ همه چیز تاریک است و دوباره تصویر دیگری خودنمایی می کند.


تصاویر آدم هایی که وقتی شنیدند عازم حجم، التماس دعایی می گفتند که این بار مثل آن تعارفات همیشگی نبود. این بار وقتی «التماس دعا» می گفتند، نیازشان از عمق چشمانشان بالا می آمد، از پل نگاهمان سرازیر می شد و نیاز من می شد. تا به حال تجربه نکرده بودم که نیاز دیگری به معنای واقعی نیاز من شده باشد، تا حالا درد دیگری را اینطوری نچشیده بودم، انگار که درد خودم باشد. وقتی روبرویم ایستاده بود، دو دستم را در دستش گرفته، آرام آرام تکان می داد و با زبان نیاز و عجز به دعا سفارشم می کرد، وقتی چشمانش را که به چشمانم دوخته شده بود، آرام آرام حلقه نمناکی در بر می گرفت، و وقتی که نگاه پر از نیازش تا عمق قلبم فرو می رفت، آنجا بود که فهمیدم خدا به راستی چقدر کریم است.


غنی و فقیر، قوی و ضعیف، موفق و ناموفق نداشت. انگار هر کس گمشده ای داشت که می دانست جز به یاری او پیدا نمی شود. چیزی در عمق نگاهشان، در حسرت کلامشان یا در گرمی و حرارت دستهایشان به روشنی نشان از این گمشده می داد. خدا کند من هم که آنجا می رسم، گمشده ام از عمق نگاهم هویدا باشد.

 

 


مسافرین محترم، تا ده دقیقه دیگر آماده فرود آمدن در فرودگاه جده خواهیم بود. خواهشمند است در صندلی های خود قرار گرفته، کمربندها را ببندید و با مهمانداران همکاری بفرمایید. متشکرم ...

تولد دوباره (0): انگار قضیه جدی است!


چند روزی هنوز در پیش است؛ انگار تا قبل از این هنوز خیلی باورم نشده بود و حالا کم کم دارم باور می کنم.  آخر همه چیز این قدر اتفاقی و غیر منتظره و عجیب و غریب جفت و جور شد که بیشتر شبیه قصه ها بود تا واقعیت! دقیقاً نمی دانم چرا، ولی هر چه به موعد سفر نزدیک می شوم دلهره ای در دلم شدت می گیرد؛ گاهی آن قدر شدید است که رنگم می پرد و دست و پایم یخ می کنند و زبانم گره می خورد. کم کم دارم بیشتر می فهمم که جایی که عازمش هستم، اصلاً جای معمولی ای نیست.

 

رشته ای بر گردنم افکنده دوست                     می برد هر جا که خاطر خواه اوست