اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

روز مبادا


وقتی تو نیستی


نه هست های ما


چونان که بایدند


نه بایدها ...


مثل همیشه آخر حرفم


و حرف آخرم را 


با بغض می خورم


عمری است 


لبخندهای لاغر خود را 


در دل ذخیره می کنم:


«باشد برای روز مبادا!»


اما در صفحه های تقویم


روزی به نام روز مبادا نیست


آن روز هر چه باشد


روزی شبیه دیروز


روزی شبیه فردا


روزی درست مثل همین روزهای ماست


اما کسی چه می داند؟


شاید امروز نیز


روز مبادا باشد!




وقتی تو نیستی


نه هست های ما


چونان که بایدند


نه بایدها ...



هر روز بی تو


روز مباداست!





پ.ن: 


1) از این به بعد، باید چشم به راه همین روزهای مبادای اتفاقی باشی!


2) ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ...     

عیدی که عید نیست


نزدیکی نیمه شعبان که می شود، خیابان ها چراغانی می شوند؛ همه خود را برای جشن میلاد آخرین معصوم آماده می کنند. نیمه شعبان که می شود، خیابان ها شلوغ می شود؛ پر می شود از شربت و شیرینی و صدای مولودی...


شاید همه این ها تلاشی باشد برای اینکه تلخی و حزنی که این روز به یادمان می آورد را پنهان کند. جشن می گیریم تا سرپوش بگذاریم بر ناکامیمان. گاهی وقت ها هم کلاً فراموش می کنیم که مولود این روز، هنوز هست؛ ولی نیست. و این دقیقاً همان تلخی این روز است. انصافاً شیرینی ولادت مولود این روز هرچقدر هم که باشد، باز نمی تواند تلخی گم کردن او را از کاممان ببرد.


وقتی که دیگر خیلی دلتنگ می شویم، وقتی که  دیگر خیلی احساس عذاب وجدان می کنیم، به خیال خود تکلیفمان را با یک دعای فرج ادا می کنیم. دعا می کنیم، او را می خوانیم و شعرها و داستان ها و حرف ها (مثل همین حرف های من!) ردیف می کنیم. می خواهیم که بیاید، که جوابمان را بدهد، غافل از اینکه اصلاً صورت مسئله را درست نفهمیده ایم:


«مَثَلُ الاِمامِ مَثلُ الکعبة اِذْ تُؤْتی ولا تأتی؛ امام همچون کعبه است که باید به سویش روند، نه آنکه (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید» ... و ما مثل کسی که منتظر است کعبه سوی او آید تا حاجی شود، نشسته ایم و منتظریم! ... کعبه که گم نمی شود، کعبه که جایی نمی رود، کعبه که غایب نیست؛ ما راه را گم کرده ایم، ما خود گمشده ایم؛ خودمان را پیدا کنیم، او خود پیدا می شود.


عمریست که از حضور او جا ماندیم


در غربـت ســرد خویش تنها مـــاندیم


او منـتـظـر اسـت تـا کـه ما بـرگــردیم


مــــاییم که در غـیـبـت کـبری ماندیم

بخوان ...


بخوان ... بخوان به نام پروردگارت که آفرید؛ آفرید انسان را از خون بسته ...

بخوان که پروردگارت از همه والاتر است، همانی که به وسیله قلم تعلیم داد؛ تعلیم داد به انسان آنچه را که نمی دانست ...

 

و او خواند؛ چه زیبا و باشکوه و پرقدرت هم خواند؛ آن چنان که  انگار هنوز هم طنین صدای آسمانیش، نه فقط در هوای حجاز، که در هوای تمام دنیا جاری ست... صدایی که در این هیاهوی این روزها شنیدنش سخت شده؛ هرچند که گوش هایمان هم سنگین شده ... انگار بار دیگر باید کسی بخواند؛ کسی که مثل او باشد، از جنس او باشد، کسی که انگار اصلاً خود خود اوست!

 


پس بار دیگر بخوان، بخوان به نام پرودگارت، بخوان که این جمعه تشنه ی مبعثی دوباره است...