اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

عیدی که عید نیست


نزدیکی نیمه شعبان که می شود، خیابان ها چراغانی می شوند؛ همه خود را برای جشن میلاد آخرین معصوم آماده می کنند. نیمه شعبان که می شود، خیابان ها شلوغ می شود؛ پر می شود از شربت و شیرینی و صدای مولودی...


شاید همه این ها تلاشی باشد برای اینکه تلخی و حزنی که این روز به یادمان می آورد را پنهان کند. جشن می گیریم تا سرپوش بگذاریم بر ناکامیمان. گاهی وقت ها هم کلاً فراموش می کنیم که مولود این روز، هنوز هست؛ ولی نیست. و این دقیقاً همان تلخی این روز است. انصافاً شیرینی ولادت مولود این روز هرچقدر هم که باشد، باز نمی تواند تلخی گم کردن او را از کاممان ببرد.


وقتی که دیگر خیلی دلتنگ می شویم، وقتی که  دیگر خیلی احساس عذاب وجدان می کنیم، به خیال خود تکلیفمان را با یک دعای فرج ادا می کنیم. دعا می کنیم، او را می خوانیم و شعرها و داستان ها و حرف ها (مثل همین حرف های من!) ردیف می کنیم. می خواهیم که بیاید، که جوابمان را بدهد، غافل از اینکه اصلاً صورت مسئله را درست نفهمیده ایم:


«مَثَلُ الاِمامِ مَثلُ الکعبة اِذْ تُؤْتی ولا تأتی؛ امام همچون کعبه است که باید به سویش روند، نه آنکه (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید» ... و ما مثل کسی که منتظر است کعبه سوی او آید تا حاجی شود، نشسته ایم و منتظریم! ... کعبه که گم نمی شود، کعبه که جایی نمی رود، کعبه که غایب نیست؛ ما راه را گم کرده ایم، ما خود گمشده ایم؛ خودمان را پیدا کنیم، او خود پیدا می شود.


عمریست که از حضور او جا ماندیم


در غربـت ســرد خویش تنها مـــاندیم


او منـتـظـر اسـت تـا کـه ما بـرگــردیم


مــــاییم که در غـیـبـت کـبری ماندیم

تولد دوباره (8): خانه


به عمرم به این سبکی نبوده ام. انگار روی زمین بند نیستم. سبکباری از راه رفتنم هم معلوم است؛ شده ام عین بچه ها! احساس می کنم از همه چیز آزادم، بیشتر از همه از خودم. بی دغدغه از این که چه بر تن دارم، چه می گویم، چه می کنم. فقط و فقط شوق بندگی، همین و بس. فکر و ذکر و صحبت تعطیل! اینجا چیزی جز نگاه لازم نیست. فقط باید نگاه کنی، آن هم به موقع! نه زود و نه دیر؛ ... سرم پایین است، میان این همه سپیدی، دنبال پاهای بقیه راه می روم. همه چیز تمیز و بکر است، ذهنم هم. بی خیال بی خیال، الان فقط گشتن و چرخیدن میل او را سیراب می کند؛ میل به بندگی، میل به اجابت، میل به عمل به لبیکی که جرأت کرد در میقات بگوید. هر چه جلوتر می رویم، گام ها کندتر و تپش ها و نفس ها تندتر می شود. ثانیه ها طولانی می شوند و اشتیاق به اوج می رسد. جمعیت متوقف می شود. سرم را بالا می آورم، آرام. بی اختیار، زانوهایم به زمین بوسه می زنند و سرم می رود به سمت خنکای سجده!


اینجا جایی است که واقعاً  معنای «سبحان الله» را می یابی...