-
شور و حال کودکی...
شنبه 31 مرداد 1394 23:59
یادم آمد شوق روزگار کودکی، مستی بهار کودکی رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت آسمان جلای دیگر پیش من داشت شور و حال کودکی برنگردد، دریغا قیل و قال کودکی برنگردد، دریغا به چشم من همه رنگی فریبا بود دل دور از حسد من شکیبا بود نه مرا سوز سینه بود نه دلم جای کینه بود شور و حال کودکی برنگردد، دریغا قیل و قال کودکی برنگردد، دریغا...
-
Making Reality
یکشنبه 28 تیر 1394 02:00
John Brennan : So, the life in times of Don Quixote, what is it about? College Student: That someone's belief in virtue is more important than virtue itself? John Brennan: Yes... that's in there. But what is it about? Could it be how rational thought destroys your soul? Could it be about the triumph of irrationality...
-
چراغ دل
پنجشنبه 25 تیر 1394 15:38
«مهم ترین مسئولیت هرکس، روشن نگاه داشتن چراغ دل خویشتن است.» پ.ن: روشن که باشی، شاید بتوانی بقیه را هم روشن کنی . پ.ن2: اصلاً این روشنایی چراغ دل آن قدر مهم است که شاعر (علیه الرحمه) می فرماید: یارا، یارا، گاهی دل ما را به چراغ نگاهی روشن کن چشم تار دل را چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن!
-
این روزه هایی که روزه نیست
پنجشنبه 11 تیر 1394 03:45
روزه که نیست، جان کندن است لامصّب. انگاری که آفت زده باشد به کل زندگی؛ نه وقت داری و نه حالی برای استفاده از وقت. اول صبح که از خانه می زنی بیرون همه چیز خوب است. اما همین که دو قدم در آفتاب راه می روی، یا سه خط صحبت می کنی یا چهار تا پله را بالا و پایین می روی، زبانت شبیه یک تکه گوشت خشکِ بی حس می افتد گوشه دهانت؛...
-
آینه گر نقش تو بنمود راست ...
سهشنبه 19 خرداد 1394 23:00
- از امیرالمومنین می خواندم که: «از کسانى مباش که بدون عمل صالح به آخرت امیدوار است، و توبه را با آرزوهاى دراز به تاخیر مى اندازد، » - چشم! «در دنیا چونان زاهدان سخن مى گوید، اما در رفتار همانند دنیاپرستان است،» - ای وای از این آدمها! ... واقعاً چقدر بد است که آدمی رفتار و گفتارش اینقدر با هم تفاوت داشته باشد. «اگر...
-
قطع - وصل
جمعه 1 خرداد 1394 23:59
«اهدنا الصراط المستقیم، صراط الذین انعمت علیهم، غیرِ الـ ... غیرِ ... غیرِ الـ ...» وسط نمازش یکدفعه روی صندلی نشست. سرم را از توی لپتاپ بیرون آوردم و دیدم چادر و مقنعه را باز می کند. «آب می خواین مامان جون؟ برم بیارم؟» بلند شد و آرام گفت: «نه علی جان! بشین سر درسِت.» و رفت؛ برگشتم به ادامه بازی. چند دقیقه بعد، دوباره...
-
The Judge
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 12:12
-
مرض
سهشنبه 1 اردیبهشت 1394 18:00
هیچ کاری هم که نکنی، کلی هم که سالم زندگی کنی، بالاخره ویروسی، میکروبی، باکتری ای، انگلی، چیزی از ناکجاآباد پیدایش می شود و همینطور بی خبر می چسبد بهت و دست بردار هم نیست. کاری هم ندارد که تو فردا قرار است یک ساعت تمام، جلوی یک جمع مثلاً دویست نفره، با این بینی مالامال خودت را مسخره کنی. یا اصلاً این نکته را در نظر...
-
A Feast For Crows
سهشنبه 25 فروردین 1394 08:00
"Men will Always underestimate you, he said, and their pride will make them want to vanquish you quickly, lest it be said that a woman tried them sorely. Let them spend their strength in furious attacks, whilst you conserve your own. Wait and watch, girl, wait and watch."
-
The Imitation Game
چهارشنبه 12 فروردین 1394 23:00
Do you know why people like violence? It is because it feels good. Humans find violence deeply satisfying. But remove the satisfaction, and the act becomes... hollow.
-
فاطمیه
سهشنبه 12 اسفند 1393 23:59
یکم. اولین محرمی که سیاه پوشیدم یادم نیست؛ همینطور اولین رمضانی که پای روضه علی (ع) نشستم؛ اما اولین فاطمیه همین دو سال پیش بود. این که آن بیست فاطمیه قبلی چرا و چطور گذشت را نمی دانم؛ شاید قبلاً فاطمیه ها این قدر جدی نبود، یا شاید پای ارادت من لنگ بود، یا شاید هم هردو... دوم. نه اینکه کار خاصی کرده باشم؛ همین بودن در...
-
Matrix
سهشنبه 5 اسفند 1393 20:50
"What is real? How do you define 'real'? If you're talking about what you can feel, what you can smell, what you can taste and see, then 'real' is simply electrical signals interpreted by your brain."
-
A Game of Thrones
دوشنبه 29 دی 1393 12:00
"We hold the belief that the man who passes the sentence should swing the sword. If you would take a man's life, you owe it to him to look into his eyes and hear his final words. And if you cannot bear to do that, perhaps the man does not deserve to die... A ruler who hides behind paid executioners soon forgets...
-
اَلَمْ یَعْلَمْ بِاَنَّ اللهَ یَری واقعاً؟!
چهارشنبه 17 دی 1393 22:51
آرام بر می گردد و به هوای نگاه کردن به ساعت، جوابش را از رفیقش، که چند صندلی آن طرف تر نشسته، لبخوانی می کند ... کف دستش چیزی می نویسد و با یک ژست تئاتری کاملاً قانع کننده (!) دستش را پشت صندلی می برد ... صدای پچ پچ این پشت سری که کاملاً واضح به گوش می رسد... این یکی زیادی خودش را می خاراند... آن دیگری ... و همگی، اگر...
-
ساحل بهانه ای ست، رفتن رسیدن است
جمعه 5 دی 1393 07:00
می نشینی روبروی خودت و شروع می کنی به کشیدن مسیر راه؛ از اینجایی که الان هستی، تا آنجایی که می خواهی آن آخرِ آخر باشی؛ از همین امروز تا روز آخر: روزِ نامعلومِ مردن. اول بدبختی همین جاست: وقتی طول راه مجهول است، وقتی نمی دانی که مسیرت چهل سال است یا چهل روز یا چهل ساعت، دیگر چه مسیری، چه برنامه ای، چه کشکی؟! ......
-
روز
یکشنبه 23 آذر 1393 20:40
روشن ... خاموش ... دوباره روشن ... باز خاموش ... هر از چندی که از خواب می پرد، دستش می رود به سمت کلید. به زحمت نگاهش را بر ساعت روی دیوار متمرکز می کند: زمان را بیشتر حدس می زند تا بخواند. دست آخر بلند می شود برای نماز؛ آرام آرام و با تمام مستحبات و تعقیباتش ... یکی دو ساعت بعد دوباره بیدار می شود. چند لقمه صبحانه اش...
-
حقیقت یک ماجرا
جمعه 7 آذر 1393 06:00
اینجـــــــا برای از تـو نوشتن هوا کم است دنیـــــــــا برای از تـو نوشتن مرا کم است اکسیــر من، نه اینکه مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است سرشارم از خیـــــال ولی این کفاف نیست در شعـر من حقیــقت یک مــاجرا کم است تـــا ایـن غزل شـبـیـه غـزل های مـن شـود چـیزی شبیه عـطـر حـضـور شـمـا کم است گاهی...
-
یک چند نیز ...
یکشنبه 18 آبان 1393 23:00
When I heard the learned astronomer, When the proofs, the figures, were ranged in columns before me, When I was shown the charts and diagrams, to add, divide, and measure them, When I sitting heard the astronomer where he lectured with much applause in the lecture-room, How soon unaccountable I became tired and sick,...
-
Now You See Me
دوشنبه 12 آبان 1393 15:00
Come in close , because the more you think you see, the easier it'll be to fool you!
-
از دست هر کسی که نباید سبو گرفت
دوشنبه 12 آبان 1393 05:00
تا می شود ز چشمه توحیــد جو گرفت از دست هر کسی که نباید سبو گرفت تـو آبـی و به آب تـو را احتیـاج نـیـســـت پس این فـــرات بود که با تو وضــو گرفت کوچک نشد مـقــــام تو، نه! تازه کربـــلا بـا آبـــــروی ریــــخـتـه ات آبــــــرو گرفت خیــــلی گـران تمام شد این آب خواستن یک مــشک از قبیــله ما یک عمــو گرفت پ.ن: آن نه...