اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

Write It Down

Life is very long. T. S. Elliot. Not the first person to say it, certainly not the first person to think it, but he's given credit for it because he bothered to write it down.

Now if you say it, you have to say his name after it. "Life is very long." T. S. Elliot. Absolutely goddamn right.

در چه هنگامی بگویم من؟


آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می سپارد جان ...


یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریا تند و تیره و سنگین که می دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییّ بهتر را پدید آرید، 

آن زمان که تنگ می بندید

بر کمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان!

کلّه ای با طعم قرمه سبزی

جای همه برادران خالی بود. دیشب، مقابل لانه نحس سعودی ها در تهران را عرض می کنم. عجب شبی بود! معنویت خاصی در هوا موج می زد. خودمان هم پیش بینی نمی کردیم که آن وقت شب و در آن سرمای هوا این همه جمعیت بیایند. خدا همه شان را حفظ کند. فریادها نشان می داد که جان این مردم دیگر به لبشان رسیده؛ دیگر حوصله این بازی های سیاسی و دیپلماسی های الکی را ندارند. قربان آقا بروم که چند روز پیش چقدر قشنگ فرمود که: «امیدی به سیاستمداران نیست.»! ... شعار پشت شعار بود و فریاد جمعیت هر لحظه بلندتر می شد و به معنویت فضا اضافه می کرد. اما شعار کافی نبود؛ این شیطان را باید سنگ می زدی. آرام آرام باران سنگ بود که بر پیکره کاخ شیطان باریدن می گرفت. پرتاب هایی که هر کدام شان، از حیث قدرت و دقت، به خدا قسم معجزه بود. «و ما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی» ... معنویت به اوج خود رسیده بود؛ اما هنوز زخم های شیعه التیام پیدا نکرده بود. هنوز تا شاد کردن دل امام زمان (عج)، تا شاد کردن دل آقا راه زیادی مانده بود؛ این بود که آتشی از دل داغدار جمعیت جوشید و با پرتابی معجزه آسا، به جان لانه شیطان افتاد. از در و دیوار سفارت هم مثل دل های سوخته ما آتش زبانه می کشید. دیگر دست خودمان نبود، بی اختیار راهی خاک عربستان شدیم؛ تو گویی سعی ای بود میان صفا و مروه. هر کس به اندازه وسعش و توان بدنی ای که داشت، از این موجودات نحس آل سعود اعلام برائت می کرد. یکی شیشه های کاخ شیطان را خرد می کرد و دیگری مبلمان و اثاثیه را می شکست. آن وسط قسمت ما هم درِ یکی از اتاق ها شد که با زحمت خیلی زیاد بالاخره توانستیم آن را از پاشنه دربیاوریم؛ گرچه این قلیل اعمال در مقابل تکلیف عظیمی که در نزاع حق و باطل بر دوش ماست، هیچ است، هیچ! 

راستی برادران نیروی انتظامی هم سنگ تمام گذاشتند. با اینکه دولتی ها دستور برخورد داده بودند، اما انصافا تمام تلاششان را کردند که مزاحم کار ما نباشند. هرچند حساب کار آن عده معدودی که مقاومت کردند را  مردم کف دستشان گذاشتند. خلاصه جایتان خالی بود؛ شبی بود از شب های روشن تاریخ انقلاب که ان شاء الله جاودانه خواهد شد. ان شاء الله به زودی مکه و مدینه را هم از دست این غاصبان پس خواهیم گرفت. یا علی!

مظلوم

"عربستان شیخ نمر را اعدام کرد."


خبر را که می خوانم، حس خفیفی - خیلی خفیف - در گوشه ای از وجودم که هنوز به خواب نرفته، جان می گیرد: آمیزه ای از حزن و درد و خشم. آرام آرام، انگار سلول های همسایه اش را هم بیدار می کند و کم کم دیگر نمی توانم نادیده اش بگیرم. جانم گُر می گیرد و خون به سرم حمله ور می شود. مغزم به دست ها و پاها و دهان و کل اعضا فرمان می دهد که کاری بکنند، اما از آن جا که خودش نمی داند چه کار، تمام وجودم بلاتکلیف می ماند. 

ناخودآگاه چرخی در فضای مجازی می زنم. اینستاگرام پرشده از عکس های شیخ. دستم به لایک نمی رود، احساس می کنم کار خیلی کم و حقیری ست برای اطفای حسی که جانم را فراگرفته است. چند بار می روم که لااقل کامنتی بگذارم، مثلاً بنویسم «مرگ بر آل سعود!» یا «و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون» یا مثلاً ، اگر دیگر خیلی می خواهم مایه بگذارم، بنویسم «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه، فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلاً». بنویسم و دلم خوش باشد که تکلیفم را نسبت به مظلومی ادا کرده ام؛ نه، دلم راضی نمی شود. با خودم می گویم لااقل بروم وسط خیابان، داد و فریادی راه بیندازم و خودم را خالی کنم؛ بلافاصله جواب خودم را می دهم که: این کارها هم که به درد نمی خورد...


حسم هنوز سرجایش هست؛ هنوز کمی بی قرارم؛ اما هنوز هم نمی دانم که چه باید کرد!


اولویت

شب، قبل از خواب، زمان اذان صبح فردا را چک می کنم: 05:23 . 

گوشی موبایلم را برمی دارم و آلارم های فردا را تنظیم می کنم: 05:23، 07:00، 07:02، 07:05، 07:15

گوشی را روی میز ول می کنم و خودم را لای پتو می پیچم.

...

خواب، نمی آید. 

برمی گردم. گوشی را برمی دارم. دوباره آلارم ها را تنظیم می کنم: 05:23، 05:30، 05:45، 07:00، 07:05، 07:15

گوشی را روی میز می گذارم. چشم هایم را می بندم.

...

خواب، می آید.