اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اثر پروانه ای


"It has been said that something as small as the flutter of a butterfly's wing can ultimately cause a typhoon halfway around the world." - Chaos Theory



پ.ن1: تقوا، شاید، یعنی حواست به اثر پروانه ای کارهایت باشد.

پ.ن2: حالم از کوتاهی هایمان بد است!




Twelve Angry Men


If there is a reasonable doubt in your minds as to the guilt of the accused, a reasonable doubt, then you must bring me a verdict of not guilty. If however there is no reasonable doubt, then you must be in good conscience find the accused guilty.


خُلقَ الاِنسانُ من عَجَل

همه چیز عادی ست که یکدفعه رگبار خبرهای بد و فشارهای بیرونی شدت می گیرد. به یکباره آستانه تحملم را جا می گذارد و انگار که همه دنیا در یک چشم بر هم زدن به هم می ریزد؛ هجوم خون به مغز آن قدر شدید است که عضلات گردنم سفت می شوند و تکان خوردن مشکل می شود. احساس می کنم گوش هایم آن قدر داغ شده اند که نمی توانم بهشان دست بزنم. نمی دانم چرا نفس کشیدن اینقدر سخت شده است.  نفس های بریده بریده و کوتاه و بی خاصیتی که فقط ممد حیاتند و انگار به زحمت می خواهند هوا را به داخل شش های گرفته بچپانند. ارتباطم با دنیای بیرون کاملاً قطع می شود؛ همه چیز در مغزم می گذرد و تقریباً چیزی نمی بینم و نمی شنوم. میلی دیوانه وار به در هم کوبیدن همه چیز درونم قوت می گیرد و آن قدر مهارش سخت می شود که هر از گاهی لرزش های خفیفی به دست ها و سرم می افتند.

از یک جایی به بعد نشستن غیرممکن می شود؛ با سرعتی غیرعادی از جایم بلند می شود که باعث می شود دیگران هم با تعجب سرشان را بالا بیاورند. با بالاترین سرعتی که هنوز راه رفتن محسوب می شود، بیرون می زنم. مقصدی وجود ندارد، اما ایستادن هم ممکن نیست. تقریباً در راه متوجه هیچ چیزی نمی شوم؛ نه آدم هایی که از کنارشان رد می شوم و نه حتی مسیری که طی می کنم. بعد از چند  دقیقه، خودم را جایی پیدا می کنم که نمی دانم چطور به آن جا رسیده ام. 

حالا نفس کشیدن کمی راحت تر شده است. اما هجوم افکار مختلف خودش کم کم نفس گیر می شود. دچار نوعی جنون می شوم؛ مغزم فقط به دنبال راه فرار می گردد. یک لحظه به این فکر می کنم که همه چیز را به هم بریزم، عصبانی بشوم، داد بزنم؛ لحظه بعدی به فکر بی خیال شدن می افتم، بی خیالی محض: اینکه کلاً همه چیز را به شوخی بگیرم  و یک جور دیگر همه چیز خراب کنم. کلاً فکر مثبتی به ذهنم نمی رسد،

آرام آرام انگار سر عقل می آیم. به دنبال راه حلی منطقی می گردم، اما مغزم هنوز قفل است. بلند می شوم، وضو  می گیرم، دو رکعت نماز می خوانم؛ از کتابخانه بالای سرم قرآن را برمی دارم  و همینطور که محکم در دستانم نگهش داشته ام، چند لحظه ای به جلدش زل می زنم. بعد، آرام آرام، یک صغحه را باز می کنم. می گوید:

« خُلِقَ الْإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ ۚ سَأُرِ‌یکُمْ آیَاتِی فَلَا تَسْتَعْجِلُونِ»

غُر نزن!

There are two kinds of pain. The sort of pain that makes you strong, or useless pain. The sort of pain that's only suffering. I have no patience for useless things.
 
ادامه مطلب ...