اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اسباب کشی

از این به بعد بیشتر اینجا هستم:

Eshtiagh.blog.ir

دنیای ذهن

"Tell me one last thing,” said Harry, “Is this real? Or has this been happening inside my head?”

Dumbledore beamed at him, and his voice sounded loud and strong in Harry’s ears even though the bright mist was descending again, obscuring his figure.

“Of course it is happening inside your head, Harry, but why on earth should that mean it is not real?”


پ.ن: شدت و عمق تأثیرگذاری این کتاب بر شخصیت بنده مافوق تصور است!

به تو می اندیشم

...

به تو می اندیشم، ای سراپا همه خوبی!

تک و تنها به تو می اندیشم؛

همه وقت، همه جا، من به هر حال که باشم به تو می اندیشم...

تو بدان این را، تنها تو بدان!

تو بمان با من، تنها تو بمان!

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب!

من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند!

اینک این من که به پای تو درافتادم باز،

ریسمانی کن از آن موی دراز،

تو بگیر، تو ببند!


پ.ن1: فَقَدْ طَالَ الصَّدَى

پ.ن2: بازآ که در فراق تو چشم امیدوار، چون گوش روزه دار به الله اکبر است

آینده، همین نامعلوم بودنش خوب است!

"I couldn't even kill myself the way I wanted to. I had power over "nothing". And that's when this feeling came over me like a warm blanket. I knew, somehow, that I had to stay alive. Somehow. I had to keep breathing. Even though there was no reason to hope. And all my logic said that I would never see this place again. So that's what I did. I stayed alive. I kept breathing. And one day my logic was proven all wrong because the tide came in, and gave me a sail.

And I know what I have to do now. I gotta keep breathing. Because tomorrow the sun will rise. Who knows what the tide could bring?"

گذشت

از ظهر به این طرف مدام دلشوره دارم. سر هیچ کاری آرام نمی گیرم؛ می نشینم پای درس یا کتاب یا بالا و پایین کردن اینترنت، اما چند دقیقه ای که می گذرد باز رشته افکارم به هم می پیچد و شاید برای صدمین بار بلند می شوم و شروع می کنم دور اتاق قدم زدن. وقت قدم زدن، گاهی توی سرم و گاهی بلند بلند با خودم حرف می زنم تا خودم را برای لحظه مواجهه آماده کنم. از دیروز کلی فکر کرده ام اما هنوز هم درگیر این هستم که کلمات را جوری داخل جملات بچینم و جملات را طوری ردیف کنم که به بهترین ترکیب ممکن برسم و یک جوری، بدون کش دادن و حرف و حدیث های بعدی، قضیه را ختمش کنم.


از روز قبل از پریروز، که بحثمان شد و دعوایمان بالا گرفت، تا حالا نه با هم یک کلمه حرف زده ایم و نه اصلاً با هم مواجه شده ایم. پریشب که من آن قدر دیر آمدم که کسی بیدار نبود و دیشب هم که او کمی دیر آمد، من مثلاً خواب بودم. اما دیگر بیشتر از این نمی شود این جاخالی دادن ها را  کش داد؛ یعنی اصلاً خوب هم نیست. بالاخره آخرش باید یکی کوتاه بیاید و این کدورت و سکوت آزاردهنده تمام شود. این است که تصمیم گرفته ام امشب دیگر کار را یکسره کنم. در واقع  از همان پریروز می خواستم با یک معذرت خواهی ساده تمامش کنم؛ اما خب، وقتی آدم خودش را محق بداند یک کمی قضیه سخت می شود. 


هرچه غروب نزدیک تر می شود، دلشوره های منی که هنوز ذهنم از چیزی که می خواهم بگویم خالی ست، بیشتر می شود. نمی دانم چرا کار این قدر برایم سخت شده و تا این حد در انتخاب کلمات وسواسی شده ام، اما همین وسواس تا جایی پیش می بردم که جدی جدی به این فکر می کنم که امشب را هم خودم را به خواب بزنم تا بلکه فردا چاره ای پیدا کنم. در همین فکرها هستم که صدای زنگ در می آید؛ نیاز به آینه نیست تا بفهمم که رنگم پریده است؛ خیلی کند، با ذهنی خالیِ خالی، می روم سمت در و در را باز می کنم. تا می آیم یک «سلام» از گلوی خشکم حواله کنم، امانم نمی دهد و می گوید: «سلام، کجایی پس تو پسر؟! دستم افتاد... بجنب اینا رو از دستم بگیر، یه کیسه تخمه هم  تو آسانسوره،  بردار! ... پس چرا تلویزیون خاموشه؟! ... من گفتم الان نشستی داری بازی رو تماشا می کنی که! ...» 


دلشوره، جای خودش را به قدردانی و  رهایی  می دهد. به خودم، توی آینه آسانسور چشمکی می زنم و می روم تا بازی را ببینیم، با هم!