اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

بهانه

این که بگویم «گاهی وقت ها» بی انصافی است، «خیلی وقت ها» یک حسی می افتد به جانم و انگار مدام با سیستم گرمایشی – سرمایشی بدنم بازی می کند؛ اصلاً کلاً تنظیمش را به هم می زند. پاهایم یخ می زنند و گوش هایم داغ می کنند. ذهنم، شبیه حیوان رم کرده ای، این سو و آن سو می دود و تمرکز، یعنی به بند کشیدن این رمیده وحشی، قدرتی مافوق توانم می طلبد.


ناگهان نسبت به دست هایم حساس می شوم؛ انگار که قبلاً اصلاً متوجه شان نبوده ام و حالا به یکباره به وجودشان پی برده ام و جزئیات حرکاتشان، جای قرار گرفتن شان و حتی حرارتشان برایم مهم می شوند. و در اینجور مواقع است که بی قراری دستها شروع می شوند. تا وقتی که متوجه شان نیستی، برایت مهم نیست که کجا قرار گرفته اند و دقیقاً چه می کنند، اما همین که نسبت بهشان حساس شدی، دیگر نمی توانی آرام بگیری! دست های بی قرار بهانه ی چیزی می گیرند. 


دست ها، عاقبت دور یک قلم یا روی کیبورد آرام می گیرند؛ آرامشی موقتی؛ پیش از آنکه طوفان واژه ها از سرم به دست ها برسند و آنگاه است که نوشتن آغاز می شود.


نوشتن را دوست دارم؛ با بهانه یا بی بهانه. اما از آنجا که بی بهانه نوشتن، فقط شهوتی زودگذر است و لذّتِ مچاله کردنِ کاغذِ خط خطی شده (که آن هم به لطف تکنولوژی از میان رفته)، بی بهانه نوشتن را برای خودم قدغن کرده ام. و این است که گاه و بی گاه کمتر و بیشتر می نویسم.


پ.ن: و سوال اینجاست که این نوشته با بهانه بود یا بی بهانه؟!!

خروج از سفینه


انگار که از یک سفینه فضایی بیرون پریده باشی، قبل از این که بفهمی هیچ هوایی نیست که بخواهی آن را درون شش هایت ببلعی، مدام دهانت را باز می کنی؛ بیشتر و بیشتر؛ زبانت به دنبال لقمه ای هوا به فضای پر از خالی بیرون چنگ می اندازد؛ دوباره دهانت را می بندی شاید که لااقل چند مولکول پلاسیده و بی خاصیت هوا را گیر انداخته باشی! ... بعد، تقریباً در همین لحظات است که متوجه می شوی با تمام وجود داری خفگی را درک می کنی؛ این فکر احمقانه به سرت می زنت که الان چقدر خوب می توانی برای دیگران خفه شدن را تشریح کنی، آخر هیچ چیزی مثل تجربه ی شخصی به آدم در درک یک مطلب کمک نمی کند. بعد، یعنی در واقع نه خیلی هم بعد، تقریباً در همان لحظه، این واقعیت که بعد از خفه شدن دیگر تویی در کار نیستی که بخواهی چیزی را برای کسی تشریح کنی، مثل مشت محکمی تو دماغت می خورد؛ ار آن هایی که اشک را توی چشمانت جمع می کند؛ به خاطر همین هم هست که آدم ها قبل از خفه شدن اشک در چشمشان حلقه می زند.


اما اینها که مهم نیست. مهم این است که از دید کسی که دارد از بیرون، یا در واقع از درون همان سفینه ی فضایی، تماشایت می کند، حرکاتت خیلی مضحک و خنده دار است. یعنی می تواند یک نیم ساعت کامل به تو بخندد و بعد هم آن چیزی که مانع ادامه خندیدن می شود دل دردش باشد! (البته نکته اینجاست که خفه شدن تو در کمتر از پنج دقیقه تمام می شود و آن بنده خدا هم عملاً به نیم ساعت خنده اش نمی رسد، طفلی!) ... این که چرا می خندد عجیب نیست، خودت هم همان حرکاتی که گفتم را در ذهنت تجسم کنی به نظرت مضحک می آید، اما نکته اینجاست که همه آنها تا قبل از حلقه زدن اشک در چشمهایت خنده دار است؛ هنوز نتوانسته ام کشف کنم که چرا بعد از آمدن اشک هم همچنان می خندد. اینش دیگر عجیب است (حتی در این زمانه ی عجیب ما!) ...


از چرت نوشت های قدیمی - با کمی اضافه و کم




پ.ن: احساس می کنم تمام آنچه باید انجام می دادم، انجام شد! ... بقیه اش دیگر یا مربوط به کمبود توان است، یا اصلاً مربوط به دیگری! ... و در نهایت تکلیف از من ساقط است و در هر صورت، من می مانم و حوض دیگری! ... از این به بعد دیگر قصه فرق می کند؛ چون نویسنده اش فرق کرده ؛ شاید این نویسنده ی جدید قلمش روان تر و شیرین تر از قلم سخت و تلخ من باشد!

خط خطی

شب است. تب دارم. البته مطمئن نیستم؛ این را از خنکایی که به هنگام برخورد نسیم گرم تابستانه به صورتم حس می کنم، می گویم. ته گلویم هم زق زق می کند! (یا شاید هم ذق ذق! بعید می دانم دیگر ضق ضق یا ظق ظق باشد! البته به کسی ربطی ندارد؛ توصیف ته گلوی خودم است، اصلاً شاید ذق زق کند)  البته این یکی را که مطمئنم ربطی به مریضی و اینطور حرف ها ندارد؛ بیشتر به خاطر زیاد حرف زدن های امروز است. حرف زدن را دوست دارم. البته همیشه زیاد حرف نمی زنم، شاید حتی بشود گفت که خیلی وقت ها ساکتم؛ اما حکایت، همان حکایت سر ِ چشمه و بیل و پیل است دیگر! (هرچند که هم بیل به دستان زیاد شده اند و هم من ، تعریف از خود نباشد، فیل سوار نسبتاً ماهری هستم؛ بگذریم...)  انگار چیزی در حرف زدن هست که (استثنائاً در میان این همه کار) راضیم می کند؛ البته حرف زدنی که چیزی را برای کسی روشن کند. اصلاً همین روشن کردنش را دوست دارم. همین که بتوانی زوایای تاریک چیزی را برای کسی روشن کنی؛ انگار کاری از جنس نور است. چیزی شبیه نوربازی! اصلاً کلاً نور و روشنی و این ها پدیده های جالبی هستند. شاید رازی هم در آن باشد؛ آخر خدا هم نور آسمان ها و زمین است ( صد البته تفسیر این حرف های آسمانی به من زیرزمینی نیامده است. ) ...

راجع به تب و گلودرد و مریضی می گفتم. مریضی را هم دوست دارم؛ یعنی نه اینکه دوست داشته باشم ها، بودنش خوب است، یا بهتر بگویم: لازم است ... البته نه این که باشد، همین رفتن و آمدنش لازم است. درست است که آدم را ضعیف می کند، ولی خب لزومش هم در همین تضعیف است. گاهی وقت ها در ضعف، واقعیت ها واقعی ترند. انگار که بعضی قوا که تضعیف شده اند، قدرتشان را به قوای دیگری داده اند؛ انگار آدم (بعضاً) چیزهایی می بیند، می شنود، می فهمد که در حالت عادی نمی توانست درک کندشان...

هنوز شب است. هنوز هم احساس تب می کنم؛  ولی یادم نمی آید وقتی این نوشته را شروع کردم می خواستم چه بگویم. یعنی این  سطرها را هم می نوشتم که "آن" یادم بیاید که نیامد. شاید هم چیز مهمی نبوده که از یادم رفته؛ یا شاید هم حکمتی در این بوده که از یادم برود؛ کسی چه می داند! ... جالبی دنیا هم به همین است، همین که «کسی چه می داند!»

شد به سیاق چرندیات همیشگی... نقطه سر خط.


صرفاً جهت تذکر!

وقتی وبلاگ نویسی تند و تند پست می نویسد، یعنی حالش خوب نیست؛ لازم دارد هی حرف بزند درباره خودش ...



وقتی وبلاگ نویسی چند روزی (هفته ای، ماهی) هیچ مطلب تازه ای نمی نویسد، یعنی حالش بد است؛ آن قدر که هیچ حرفی برای گفتن ندارد ...


کلاً آدم وقتی وبلاگ نویس می شود یعنی حالش بد است.



پ.ن: مال من نیست! ولی یادم هم نیست که از کجا برداشتمش.