اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

روزمرگیدگی

نمی دانم مشکل از من است یا دیگران یا شاید هم عادت های فرهنگی و زبانی، به هر حال این روزها مدام با سوال های سخت مواجه هستم. سوال های سخت و پیچیده ای که به شدت معذب و مضطربم می کنند و مدام تمرکزم را مختل می کنند. 

 

 - حالت چطوره؟

- حالت خوبه؟


حالم؟! راستش، با شنیدن کلمه «حال» قدری دستپاچه می شوم. هر بار که این کلمه را می شنوم احساس می کنم حفره ای شرم آور در دایره لغاتم پیدا کرده ام؛ در جستجوی این کلمه در ذهنم تنها به «هال» بر می خورم، که تا حد خوبی مطمئنم منظور سوال کننده را تأمین نمی کند. بنابراین با توجه به اینکه نمی توانم حسی راجع به کلمه «حال» داشته باشم، بدیهی ست که پاسخ دادن به سوالی در مورد کیفیت آن، برایم شدیداً ناخوشایند و عملاً ناممکن می شود. 


- خوبی؟

- رو به راهی؟

- رو به رشدی؟


با این سوالات رگباری احساس کسی را دارم که جوخه اعدام تیربارانش می کند. واقعاً چرا مردم تا این حد بی ملاحظه شده اند؟ همینطوری مسلسل وار به سمت آدم سوال شلیک می کنند، بی آنکه بدانند حتی یکی از این گلوله ها هم برای از پا در آوردن یک ذهن معمولی کافی ست. لااقل باید به اندازه کافی فرصت بدهند، تا یکی یکی، و سر فرصت به هر کدام از این سوالات فکر کنم و پاسخ مناسب هر کدام را پیدا کنم.


خوبم؟! لااقل جای شکرش باقی ست که با سوال مشکل لغوی ندارم. بنابراین برای یافتن پاسخ، به درونم برمی گردم: خوبم؟! قطعاً نه ... پس یعنی خوب نیستم؟ باز هم مشخصاً نه ... پس چه حسی دارم؟! ... وقتی که دقیق تر درون خودم به دنبال ردپای حس خاصی می گردم، متوجه می شوم که چند وقتی می شود که حقیقتاً هیچ حس خاصی ندارم. شاید گاهی، آن هم به ندرت، خنده ای ظاهری، غمی سطحی؛ اما هیچ کدام عمیق نیست، حتی غم. البته اگر بخواهم راستش را  بگویم، مدتی ست که شدیداً احساس «بودن» دارم. فقط هستم و همین، بی هیچ اضافه و وصفی. و چقدر بیان کردن این مسئله و این احساس کار سخت و طاقت فرسایی ست. اما همین که موفق می شوم جملات پاسخ را به سختی در مغزم مرتب کنم، سوال بعدی شلیک می شود.


رو به راه؟! به نظرم رو به راه بودن جداً یک مسئله شخصی ست؛ ضمن اینکه با توجه به تفاوت های انسان ها و تفاوت های راه هایشان، قاعدتاً سوال کننده فرض بر این داشته که تصور مشترکی بین او و من از «راه» وجود دارد. در حقیقت، گرچه در این سوال لفظ «راه» برایم کاملاً روشن و واضح است، اما این بار مشکل در تعیین «ملفوظ» (چه کلمه کریهی!) است. بنابراین  پاسخ به این سوال قطعاً بستگی به مشخص کردن دقیق مصداق واژه «راه» و توافق دو جانبه میان سوال کننده و من در مورد مصداق مشخص شده دارد.


رو به رشد؟! گرچه اکثر قریب به اتفاق سوال کنندگانی که این سوال را مطرح می کنند، در واقع بیش از کارکرد استفهامی آن، کاربرد شوخ طبعانه آن را مدنظر دارند، اما از آن جا که من این روزها در شرایطی نیستم که امکان تشخیص جدی از شوخی را داشته باشم، این سوال هم به شدت ذهنم را در تکاپوی یافتن هم معنای لفظی و هم مصداق «رشد» به هم می ریزد. 


- چه می کنی؟

- چیکارا می کنی؟


این بار، استثنائاً هم سوال روشن است و هم جواب ناخوشایندش: خیلی کارها می کنم، کارهای مختلف، کارهای زیاد که وفت و انرژِی زیادی هم از من می گیرند و ... (قسمت ناخوشایندش این جاست که) نسبت به هیچ کدامشان حس خوبی ندارم. در واقع کارهایی که انجام می دهم سه دسته اند. یک دسته کارهایی که اصلاً نمی دانم چرا انجامشان می دهم. دسته دیگر کارهایی ست که فکر می کنم باید انجامشان بدهم ولی اصلاً رغبتی به انجام دادنشان ندارم. دسته سوم هم کارهایی هستند که کاملاً راغب به انجام دادنشان هستم، منتها با توجه به دسته اول و دوم، فرصت کافی برای انجام دادنشان (آن طوری که دوست دارم) نیست، و در نتیجه، نداشتن ِکیفیتِ مطلوب، انجام دادنشان را تلخ می کند.

گمان می کنم که به نوعی من در خدمت کارهایم هستم تا کارهایم به فرمان من؛ نوعی گرفتاری میان «روزمرگی» و «بیهودگی». اسمش را گذاشته ام «روزمرگیدگی»!