اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

مرشد و مارگاریتا


یک شروع خیره‏کننده و یک نیمه پرداخت لذت‏بخش ...


نیمه دیگر کند، بی‏ربط، ناامیدکننده و یک پایان بی‏هیجان!

در مجموع «قابل قبول» بود، اما ترجیح می‏دادم که بعد از خواندن نیمه اول، بقیه را در خیال خود دنبال کنم!


 

ادامه مطلب ...

رفیق


«یه رفیق باشعور بهترین نعمت دنیاست، و یه رفیق بی‏شعور بدترین عذاب دنیا!»

خودم

از میان کوچه ‏های خستگی، می ‏گریزم در پناه مدرسه


اصلاً انگار هر گوشه از حیاط برای خودش مفهومی گرفته؛ این دروازه و آن دروازه کلی با هم فرق دارند، همانطور که این سکو با آن سکو. هرکدام خاطره خاص خودشان را دارند و به دنبالش حس خاص خودشان را. انگار که مدرسه دیگر برایم فقط یک مکان نیست؛ چیزی شبیه یک داستان بلند شده است، چیزی شبیه یک آلبوم کلفت پر از خاطره...


هر وقت که به مدرسه برمی‏ گردم، احساس می‏ کنم خاطرات، تند یا کند، از جلوی چشمم می‏ گذرند؛ و این خیلی خوب است. نه به خاطر اینکه خود خاطرات خوب باشند (که عموماً هم هستند)، بیشتر به خاطر اینکه یادم می ‏آورد مسیر گذشته تا حال را. انگار کمکم می ‏کند که خیلی گم و گور نشوم، خیلی پرت و پلا نروم. هربار مرور این دفترچه مجسم خاطرات، کمکم می‏ کند تا ببینم الان کجای آن مسیر قبلی ایستاده‏ام، چه قدر نزدیکم یا چه قدر پرتم.



پ.ن: بعد از مدت‏ها، وایسادن تو همون دروازه ‏ی همیشگی، حس خیلی عجیبی داشت، خیلی عجیب! اونقدر که هنوز برای خودم هم نتونستم توصیفش کنم!

خستگی

ذهنم خسته‏ تر از آن است که چیزی بیش از خستگی را درک کند. پس همان بهتر که از خستگی بنویسم.


خستگی همیشه هم چیز بدی نیست. یعنی راستش را بخواهی، اصلاً زندگی بی‏ خستگی چیز خوبی نیست؛ وقتی خسته‏ ای، یعنی بالاخره داری یک کاری می‏ کنی، یک تلاشی داری؛ وقتی خسته ‏ای یعنی هنوز زنده ‏ای: «خسته هستم، پس هستم!»


خستگی هم مثل میوه است؛ خوب و بد دارد. از نوع خوبش که باشد، وقتی روز تمام می‏شود، وقتی می‏رسی خانه، آن‏قدر خسته‏ای که ولو می‏شوی توی رختخواب و هنوز با رختخواب مأنوس نشده، شیرجه می‏زنی به عمقِ هپروت خواب؛ آن هم چه خوابی؛ کلی درخت و پرنده و دوغ و یک کلبه جنگلی با یک قایق پارویی و اگر شانست بزند شاید حتی یک رفیق خوب.


اما خستگی که بد باشد، روزت مثل خیار می‏شود؛ تهش تلخ تلخ است. خسته‏ای، اما خوابت نمی‏برد؛ مدام در رختخواب غلت می‏زنی و دنده را از چپ به راست و برعکس عوض می‏کنی ولی خبری از خواب نیست؛ راضی می‏شوی که خواب بیابان و تشنگی و نوشابه خنک و یک مرد سبیل کلفت سیگاری را ببینی، اما خوابت ببرد. ولی همچنان از خواب خبری نیست. وقتی کلافه می‏شوی، زل می‏زنی به سقف و شروع می‏کنی به فکر کردن. فکر کردن به این که: «راستی، چرا اینقدر خسته‏ام؟ خب، می‏دانم، از صبح دنبال فلان کار بودم، اما ... اما که چه؟ اصلاً چرا باید برای این کار خودم را خسته بکنم؟ اصلاً این همه تلاش، این همه دوندگی، این همه خستگی، کجای مسیر زندگی من است؟» و وقتی آستین‏هایت را خوبِ خوب می‏گردی و می‏فهمی که جواب قانع کننده‏ای در آنجا نداری، اینجاست که به تهِ تهِ تهِ خیارت رسیده‏ای؛ تلخ‏ترین جای خیار!


وقتی سر جای خودت نباشی، وقتی در مسیر خودت نباشی، وقتی به سمت مقصد نهاییت حرکت نکنی، هرچقدر هم که می‏خواهی تلاش کرده باشی، هرچقدر هم که دویده باشی، تنها چیزی که گیرت آمده خستگی است؛ خستگی به علاوه‏ی ته خیار!