اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...
اشتیاق

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

تولد دوباره (6): باران وداع

این روزها که در هوای غریب مدینه نفس می کشیدم، وقتی زیر آسمان محزونش قدم می زدم، مخصوصاً وقتی نگاهم به غریبستان بقیع می افتاد، بغض گلویم را می گرفت و دوست داشتم آسمان هم ببارد با دل من. اما خبری نیست؛ ابرها می آیند و می روند.


عجیب غربتی دارد مدینه؛ یا بهتر بگویم، عجیب غربتی داشت. دیگر لحظات آخر است. خداحافظی سخت بود، خیلی سخت! مگر می شد دل کند از حرم، مگر می شد از بقیع چشم برداشت، و مگر می شد ... آه ... مگر می شد بی زیارت قبر زهرا (س) از مدینه رفت ؟!


 از حرم که برمی گردم، حالم خیلی خراب است؛ کم حرفم و بی حوصله؛ آرام آرام لباس احرامم را می پوشم؛ خیلی متوجه اطرافم نیستم؛ ذهنم مشغول است، مشغول مرور خاطرات این روزها و غرق حسرت. آرام وسایلم را جمع می کنم، انگار که اگر بیشتر طولش بدهم، بیشتر می توانم در مدینه بمانم. سخت می گذشت در مدینه؛ آن قدر مه غربت غلیظ بود که نفست تنگ می شد؛ اما آخر ...


راهرو، آسانسور، لابی هتل؛ همه لباس سفید احرام پوشیده اند، حس غریبی دارم در این لباس و در این جمع! ... همه مشغول عکس گرفتن و تنظیم لباس احرامند و من از ترس انفجار بغض گلو، آرام با محتویات کیفم بازی می کنم.


از پله های اتوبوس که بالا می روم دیگر یک قطره اشک رو گونه ام می لغزد. می روم کنار پنجره، سرم را روی شیشه می گذارم و زل می زنم به دیواره های انتهای بقیع ... ناگهان، قطره ای روی شیشه می چکد. اعتنا نمی کنم؛ یکی دیگر، بعد چند قطره ی دیگر؛ ... وای، باران است؛ آن هم در این لحظه ی آخر؛ این بار بغض آسمان قبل از من ترکیده، از اتوبوس بیرون می پرم، دوان دوان به سمت دیواره های مشبک بقیع می روم که بغضم می ترکد ...

 

چه وداعی شد خدا! ...  چه می کنی با دل من؟! ...