سهیل گفت: «بیا و برنگردیم ... بمونیم همین جا!» سرم را بالا آوردم که در جواب شوخیش لبخند بزنم، ولی وقتی قیافه جدیش را دیدم فقط انقباض مضحکی دو طرف لبم ایجاد شد. ادامه داد: « برگردیم که چی بشه؟! ... برگردیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی، بدو بدوهای الکی ... »
چه در کنار آن خیابانِ خالی از آدم در غروب مکه، و چه بعد از آن، تا وقتی که هنوز به فرودگاه تهران نرسیده بودیم، باز هم حرفش را خیلی جدی نگرفته بودم؛ تا وقتی که ترکیدن بغضش در مهرآباد را دیدم - انگاری که تا آن موقع هنوز در برابر باور کردن «برگشتن» مقاومت کرده بود...
نمی دانم همان موقع ها بود، یا کمی قبلش ویا اندکی بعدتر، اما کم کم احساس کردم چیزی را آنجا جا گذاشته ام. روز به روز، و به خصوص شب به شب، بیشتر و بیشتر و خیلی بیشتر احساس «دوری و دیری» می کردم. تصاویر آن قدر بی رحمانه هجوم می آوردند و حجم پردازش خاطره ها آن قدر بالا می رفت که ذهنم کلاً از کار می افتاد.
از ترس انفجار («ترکیدن» اینجا بهتر معنی می دهد)، دیوانه وار می نوشتم؛ خیلی بیشتر از آن چیزهایی که اینجاست. اوایل نوشتن کار را بدتر می کرد. هرچه بیشتر می نوشتم، هجوم تصاویر شفاف شدیدتر می شد و داغ می شدم و آن قدر می نوشتم تا خسته بشوم. اما بعد، وقتی که احساس کردم می توانم بگویم نوشتن تمام شده است، واقعاً احساس کردم که سبک تر شده ام.
نمی دانم به خاطر آب و هوای اینجاست یا بی معرفتی من، ولی آخر هم همانطور که می گفت شد، برگشتیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی و بدو بدوهای الکی؛ غفلت غباری به این کلفتی روی آن خاطره ها نشاند و من ماندم، بی «یک دسته گل»، بی «یک گوهر جان»! با این حال، هر از گاهی، به خصوص وقتی که دوستی یا آشنایی مسافر آن طرف ها می شود، انگار بعضی از آن تصاویر خاک گرفته برمی گردند، درست همین جا، جلوی چشمم، و دلم بدجوری می سوزد و بدجوری می خواهد.
پ.ن: قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ یَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا
How can I hold that all men are created equal when here before me stands stinking, the moral carcass of the gentleman from Ohio, proof that some men ARE inferior, endowed by their maker with dim wits impermeable to reason with cold, pallid slime in their veins instead of hot blood! You are more reptile than man, George , so low and flat that the foot of man is incapable of crushing you! Yet even YOU, Pendleton, who should have been gibbetted for treason long before today, even worthless, unworthy you deserve to be treated equally before the law! And so again, I say that I do not hold with equality in all things, only with equality before the law!
آیا برای این بی سر و سامانی خود، برنامه و وقتی مشخص کرده ایم؟ آیا تصمیم گرفته ایم که روزی دیگر گناه نکنیم؟ یا اینکه همین وضع را می خواهیم ادامه دهیم؟
اگر نمی خواهیم این وضع ادامه داشته باشد، برای آن وقتی تعیین کنیم: یک ماه، شش ماه، یک یا چند سال.
خلاصه اگر بخواهیم تا زنده ایم این گناه کردن را ادامه دهیم، خطرناک است.
پس حداقل حدی برای گناهمان تعیین کنیم.
از کتاب جناب عشق
P.S: Deadline set ...
- به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
- دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
- همه آرزویم اما،
جه کنم که بسته پایم
- به کجا چنین شتابان؟
- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم
- سفرت به خیر اما، تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران، برسان سلام ما را
نمی دانم مشکل از من است یا دیگران یا شاید هم عادت های فرهنگی و زبانی، به هر حال این روزها مدام با سوال های سخت مواجه هستم. سوال های سخت و پیچیده ای که به شدت معذب و مضطربم می کنند و مدام تمرکزم را مختل می کنند.