سهیل گفت: «بیا و برنگردیم ... بمونیم همین جا!» سرم را بالا آوردم که در جواب شوخیش لبخند بزنم، ولی وقتی قیافه جدیش را دیدم فقط انقباض مضحکی دو طرف لبم ایجاد شد. ادامه داد: « برگردیم که چی بشه؟! ... برگردیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی، بدو بدوهای الکی ... »
چه در کنار آن خیابانِ خالی از آدم در غروب مکه، و چه بعد از آن، تا وقتی که هنوز به فرودگاه تهران نرسیده بودیم، باز هم حرفش را خیلی جدی نگرفته بودم؛ تا وقتی که ترکیدن بغضش در مهرآباد را دیدم - انگاری که تا آن موقع هنوز در برابر باور کردن «برگشتن» مقاومت کرده بود...
نمی دانم همان موقع ها بود، یا کمی قبلش ویا اندکی بعدتر، اما کم کم احساس کردم چیزی را آنجا جا گذاشته ام. روز به روز، و به خصوص شب به شب، بیشتر و بیشتر و خیلی بیشتر احساس «دوری و دیری» می کردم. تصاویر آن قدر بی رحمانه هجوم می آوردند و حجم پردازش خاطره ها آن قدر بالا می رفت که ذهنم کلاً از کار می افتاد.
از ترس انفجار («ترکیدن» اینجا بهتر معنی می دهد)، دیوانه وار می نوشتم؛ خیلی بیشتر از آن چیزهایی که اینجاست. اوایل نوشتن کار را بدتر می کرد. هرچه بیشتر می نوشتم، هجوم تصاویر شفاف شدیدتر می شد و داغ می شدم و آن قدر می نوشتم تا خسته بشوم. اما بعد، وقتی که احساس کردم می توانم بگویم نوشتن تمام شده است، واقعاً احساس کردم که سبک تر شده ام.
نمی دانم به خاطر آب و هوای اینجاست یا بی معرفتی من، ولی آخر هم همانطور که می گفت شد، برگشتیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی و بدو بدوهای الکی؛ غفلت غباری به این کلفتی روی آن خاطره ها نشاند و من ماندم، بی «یک دسته گل»، بی «یک گوهر جان»! با این حال، هر از گاهی، به خصوص وقتی که دوستی یا آشنایی مسافر آن طرف ها می شود، انگار بعضی از آن تصاویر خاک گرفته برمی گردند، درست همین جا، جلوی چشمم، و دلم بدجوری می سوزد و بدجوری می خواهد.
پ.ن: قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ یَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا
وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ
أُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ إِذا دَعانِ
فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ لْیُؤْمِنُوا بی
لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
و هنگامى که بندگان من، از تو درباره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم;
دعاى دعاکننده را، به هنگامى که مرا مى خواند، پاسخ مى گویم.
پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند،
تا راه یابند (و به مقصد برسند).
...
هر گونه اضافاتی بر این آیه، هیچ گونه کمکی، در هیچ راستایی، به هیچ کسی نمی کند!
پ.ن1: دوست داشتنی ترین جای دنیا. یک روز آفتابی. پنجره باز. صدای آرام و دلنشین قرآن. فوران باد ... هجوم ایمان.
پ.ن2: چقدر این روزها سخت می گذرند؛ و سخت اینجا قیدی ست بر دست و پای گذشتن، نه صفتی بر گردن روزها.
خاطره ها که در خلأ متولد نمی شوند؛ بالاخره یک جایی، روی یک نیمکت پارک، زیر یک درخت تنومند یا در طول یک خیابان بلند، خاطره می شوند. و از آن به بعد آن نیمکت، آن درخت، یا آن خیابان بلند در دایره المعارف ذهن تو تعریف دیگری دارد. اصلاً فرق نیمکت ها، درخت ها و خیابان ها با همدیگر در همین است.
وقتی بعد از چند سال، اتفاقی یا از سر دلتنگی، گذارت به آن پارک می افتد و می بینی آن نیمکت دوست داشتنی هنوز هم همانجا منتظر نشسته تا نقش بی کلامش را در خاطره های دیگری بازی کند، کلی ذوق می کنی و وسوسه می شوی که باز هم چند دقیقه ای روی این ماشین زمان بنشینی و آرام یا سریع، خاطرات گذشته را مزه مزه کنی.
اما وقتی بعد از چند سال، اتفاقی یا از سر دلتنگی، گذارت به یک جای آشنای دیگر می افتد و زیرچشمی یا آشکارا به دنبال آن تک درخت آشنا می گردی، و می گردی و می گردی و پیدایش نمی کنی، (یا شاید هم با یک کنده ی غم انگیز روبرو بشوی،) یک دفعه احساس می کنی که چیزی در درونت سقوط می کند، از یک ارتفاع خیلی خیلی زیاد، و بعد هم بی صدا، یا نهایتاً با یک پِقّ خفیف، می شکند. انگار خود خاطره هم کم کم از دست می رود؛ مخصوصاً که از آن روزها، فقط خاطره ای مانده باشد و بس!
پ.ن1: از مسئولین شهرداری و کلیه مکان های عمومی، خواهشمند است نسبت به مالکیت معنوی مکان های عمومی و عناصر آن ها توجه ویژه ای مبذول دارند؛ شاید این نیمکت قدیمی، تنها چیزی باشد که از یک خاطره خوب قدیمی باقی مانده است!
پ.ن2: فکر نمی کنم به این راحتی بتواند اتفاقی برای آن خیابان بلند بیفتد؛ که به هر حال جای شکرش باقی ست!
اصلاً انگار هر گوشه از حیاط برای خودش مفهومی گرفته؛ این دروازه و آن دروازه کلی با هم فرق دارند، همانطور که این سکو با آن سکو. هرکدام خاطره خاص خودشان را دارند و به دنبالش حس خاص خودشان را. انگار که مدرسه دیگر برایم فقط یک مکان نیست؛ چیزی شبیه یک داستان بلند شده است، چیزی شبیه یک آلبوم کلفت پر از خاطره...
هر وقت که به مدرسه برمی گردم، احساس می کنم خاطرات، تند یا کند، از جلوی چشمم می گذرند؛ و این خیلی خوب است. نه به خاطر اینکه خود خاطرات خوب باشند (که عموماً هم هستند)، بیشتر به خاطر اینکه یادم می آورد مسیر گذشته تا حال را. انگار کمکم می کند که خیلی گم و گور نشوم، خیلی پرت و پلا نروم. هربار مرور این دفترچه مجسم خاطرات، کمکم می کند تا ببینم الان کجای آن مسیر قبلی ایستادهام، چه قدر نزدیکم یا چه قدر پرتم.
پ.ن: بعد از مدتها، وایسادن تو همون دروازه ی همیشگی، حس خیلی عجیبی داشت، خیلی عجیب! اونقدر که هنوز برای خودم هم نتونستم توصیفش کنم!