اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

فاطمیه

یکم.
 اولین محرمی که سیاه پوشیدم یادم نیست؛ همینطور اولین رمضانی که پای روضه علی (ع) نشستم؛ اما اولین فاطمیه همین دو سال پیش بود. این که آن بیست فاطمیه قبلی چرا و چطور گذشت را نمی دانم؛ شاید قبلاً فاطمیه ها این قدر جدی نبود، یا شاید پای ارادت من لنگ بود، یا شاید هم هردو...

دوم.
نه اینکه کار خاصی کرده باشم؛ همین بودن در هوای فاطمیه و بس. اما نمی دانم چرا قبل و بعدش برایم خیلی فرق دارد.  آن قدرها هم ناآشنا نبودم، اما انگار تازه فهمیده بودم که چرا نمی شود او را توصیف کرد؛ که چرا فاطمه، فاطمه است...

سوم.
یک ماه بعد، روز آخرِ مدینه، نزدیکی غروبِ محرِم شدن. آن قدر همه چیز سریع و یکدفعه ای جور شده بود که اصلاً حواسم به تقویم نبود. اما لحظه ای که فهمیدم آن شب شب ولادت حضرت زهراست، قطعاً بهترین لحظه عمرم بود.


پ.ن: ابر بهارم یابن زهرا...

Matrix

"What is real? How do you define 'real'? If you're talking about what you can feel, what you can smell, what you can taste and see, then 'real' is simply electrical signals interpreted by your brain."