اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

دردِ دل درد!


وقتی درددل های مانده، به دل درد تبدیل می شود...



روز مبادا


وقتی تو نیستی


نه هست های ما


چونان که بایدند


نه بایدها ...


مثل همیشه آخر حرفم


و حرف آخرم را 


با بغض می خورم


عمری است 


لبخندهای لاغر خود را 


در دل ذخیره می کنم:


«باشد برای روز مبادا!»


اما در صفحه های تقویم


روزی به نام روز مبادا نیست


آن روز هر چه باشد


روزی شبیه دیروز


روزی شبیه فردا


روزی درست مثل همین روزهای ماست


اما کسی چه می داند؟


شاید امروز نیز


روز مبادا باشد!




وقتی تو نیستی


نه هست های ما


چونان که بایدند


نه بایدها ...



هر روز بی تو


روز مباداست!





پ.ن: 


1) از این به بعد، باید چشم به راه همین روزهای مبادای اتفاقی باشی!


2) ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ...     

Freedom



"Aye, fight and you may die. Run, and you'll live ... at least a while. And dying in your beds, many years from now, would you be  willing to trade ALL the days, from this day to that, for one chance, just one chance, to come back here and tell our enemies that they may take our lives, but they'll never take ... OUR FREEDOM!"

Interrogation



خاطرات را مرور می کنم. بعضی هایشان را باید از لابلای آلبوم خاک گرفته ی ذهن بیرون کشید و بعضی دیگر هنوز با تمام جزئیات انگار مقابل چشمم بازسازی می شوند. سعی می کنم تا جایی که ذهنم یاری می کند همه جزئیات را دوباره از نظر بگذرانم. وقتی تا حد ممکن بیشتر خاطرات را از گوشه و کنار ذهنم جمع کردم، به ترتیب کنار هم می چینمشان؛ بعد خیره می شوم بهشان و سعی می کنم با بیشترین دقت ممکن بررسیشان کنم. سختی کار این است که نمی دانم به دنبال چه چیزی باید بگردم؛ حتی نمی دانم دقیقاً باید کجا دنبال این چیزی که نمی دانم بگردم. فقط می دانم که به دنبال مدرک جرم علیه خودم هستم. از طرفی خدا خدا می کنم که چیزی علیه خودم پیدا نکنم، یعنی نباشد که پیدا کنم، و از طرف دیگر از ته قلبم از خدا می خواهم که اگر چیزی هست، نشانم بدهد. 
بعد نوبت مرحله سخت قضاوت می رسد؛ انصافاً سعی می کنم تا حد ممکن «عادل» باشم؛ از خدا هم خیلی این را می خواهم. 
اما مطابق معمول این مدت، مطابق معمول بررسی های مشابه (که تعدادشان اصلاً کم نبوده)، آنچه می یابم هیچ است. نمی دانم باید از این نتیجه خوشحال باشم یا نه! بالاخره چیزی علیه خودم گیر نیاورده ام؛ اما خوشحال نیستم، اصلاً ...

ز سر نیاز


شـب عـاشـقـان بیدل چه شب دراز باشد

تـو بـیـا کـز اوّل شـب، در صـبـح بـاز بـاشـد


عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کـجـــــا رود کبـوتــر که اسـیـر بـاز بـاشـد؟


ز محـبّـتـت نـخـواهـم کـه نـظر کـنم به رویت

که محبّ صادق آن است که پـاک بـاز باشـد


به کرشـمه عنــایت نگـهی به سوی ما کن

که دعـــــای دردمـنـدان ز سـر نیـــــاز باشد


سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

بــه کــدام دوسـت گـویـم کـه مـحـل راز بـاشــد؟


چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟

تـو صـنـم نـمی گــذاری که مــرا نماز باشد


نه چنین حساب کردم چو تو دوست می گرفتم

کـه ثــنـا و حــمد گـــویـیـم و جــفا و نــــاز بـاشـد


دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخـــن دراز باشـد


قدمـی کـه بـرگــرفـتی به وفـا و عهد یاران

اگر از بلا بـتـرسی قدم مـجـــــاز بـــاشـــد




پ.ن: واقعاً شانس آوردم که سعدی ادعای پیغمبری نداشت!