کریم که می گویم، نه که همین باشد و بس؛ واژه ها مقصرند. گنجایش وصف او را ندارند؛ او را که به آن ها موصوف می کنی، تاب نمی آورند واژه ها؛ کم می آورند، آخر آن ها هستند که از او معنا گرفته اند؛ پس چگونه بخواهم او را با آن ها تفسیر کنم. هر چه حُسن و خوبی در دنیاست، انگاری ریشه در حَسَن دارد.
کریم که می گویم، نه که فقط شنیده باشم، چشیده ام که می گویم. شنیده بودم که سه بار داراییش را با خدا تقسیم کرده و دو بار هم به کل، از همه ی آن، در راه خدا گذشته است. (هرچند، او که آن ها را دارایی خود نمی دانست؛ او همه چیز را از خدا می دید؛ یا شاید «از» هم اضافی باشد!) تازه این ها غیر از آن انفاق های هر هفته و هر روز و هر ساعت بوده است. اما شنیدن کی بُوَد مانند ... مانند چشیدن! چشیده ام که می گویم.
کریم که می گویم، نه که بخواهم فقط او را بستایم؛ کریم خواندنش تسبیح است و تحسین قلم شگفت آور نویسنده ی خلفت. چنان زندگی او را نوشته که نتوانی بگویی اگر من هم جای او، در دامن زهرا (س)، بر شانه ی رسول خدا (ص)، و همراه و در رکاب مرتضی (ع) بودم، حَسَن می شدم. نه، خودش چنان معجزه ای است که اگر اصل و نسبش را هم ندانی، اگر ندانی که رسول در گوشش اذان گفته و در آسمانی ترین خانه ی زمین رشد کرده است، باز هم در مقابل عظمت خالقش به سجده می افتی. آری، حتی در چنین کهکشانی هم این ستاره درخششی شگفت انگیز دارد.
کریم که می گویم، نه به اختیار، که بی اختیار، گریه ام می گیرد...
V: Voilà! In view, a humble vaudevillian veteran, cast vicariously as both victim and villain by the vicissitudes of Fate. This visage, no mere veneer of vanity, is a vestige of the vox populi, now vacant, vanished. However, this valorous visitation of a by-gone vexation, stands vivified and has vowed to vanquish these venal and virulent vermin vanguarding vice and vouchsafing the violently vicious and voracious violation of volition.
[carves "V" into poster on wall]
The only verdict is vengeance; a vendetta, held as a votive, not in vain, for the value and veracity of such shall one day vindicate the vigilant and the virtuous.
Verily, this vichyssoise of verbiage veers most verbose, so let me simply add that it's my very good honor to meet you and you may call me V.
انگار که از یک سفینه فضایی بیرون پریده باشی، قبل از این که بفهمی هیچ هوایی نیست که بخواهی آن را درون شش هایت ببلعی، مدام دهانت را باز می کنی؛ بیشتر و بیشتر؛ زبانت به دنبال لقمه ای هوا به فضای پر از خالی بیرون چنگ می اندازد؛ دوباره دهانت را می بندی شاید که لااقل چند مولکول پلاسیده و بی خاصیت هوا را گیر انداخته باشی! ... بعد، تقریباً در همین لحظات است که متوجه می شوی با تمام وجود داری خفگی را درک می کنی؛ این فکر احمقانه به سرت می زنت که الان چقدر خوب می توانی برای دیگران خفه شدن را تشریح کنی، آخر هیچ چیزی مثل تجربه ی شخصی به آدم در درک یک مطلب کمک نمی کند. بعد، یعنی در واقع نه خیلی هم بعد، تقریباً در همان لحظه، این واقعیت که بعد از خفه شدن دیگر تویی در کار نیستی که بخواهی چیزی را برای کسی تشریح کنی، مثل مشت محکمی تو دماغت می خورد؛ ار آن هایی که اشک را توی چشمانت جمع می کند؛ به خاطر همین هم هست که آدم ها قبل از خفه شدن اشک در چشمشان حلقه می زند.
اما اینها که مهم نیست. مهم این است که از دید کسی که دارد از بیرون، یا در واقع از درون همان سفینه ی فضایی، تماشایت می کند، حرکاتت خیلی مضحک و خنده دار است. یعنی می تواند یک نیم ساعت کامل به تو بخندد و بعد هم آن چیزی که مانع ادامه خندیدن می شود دل دردش باشد! (البته نکته اینجاست که خفه شدن تو در کمتر از پنج دقیقه تمام می شود و آن بنده خدا هم عملاً به نیم ساعت خنده اش نمی رسد، طفلی!) ... این که چرا می خندد عجیب نیست، خودت هم همان حرکاتی که گفتم را در ذهنت تجسم کنی به نظرت مضحک می آید، اما نکته اینجاست که همه آنها تا قبل از حلقه زدن اشک در چشمهایت خنده دار است؛ هنوز نتوانسته ام کشف کنم که چرا بعد از آمدن اشک هم همچنان می خندد. اینش دیگر عجیب است (حتی در این زمانه ی عجیب ما!) ...
از چرت نوشت های قدیمی - با کمی اضافه و کم
پ.ن: احساس می کنم تمام آنچه باید انجام می دادم، انجام شد! ... بقیه اش دیگر یا مربوط به کمبود توان است، یا اصلاً مربوط به دیگری! ... و در نهایت تکلیف از من ساقط است و در هر صورت، من می مانم و حوض دیگری! ... از این به بعد دیگر قصه فرق می کند؛ چون نویسنده اش فرق کرده ؛ شاید این نویسنده ی جدید قلمش روان تر و شیرین تر از قلم سخت و تلخ من باشد!