ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
یک شروع خیرهکننده و یک نیمه پرداخت لذتبخش ...
نیمه دیگر کند، بیربط، ناامیدکننده و یک پایان بیهیجان!
در مجموع «قابل قبول» بود، اما ترجیح میدادم که بعد از خواندن نیمه اول، بقیه را در خیال خود دنبال کنم!
ادامه مطلب ...
اصلاً انگار هر گوشه از حیاط برای خودش مفهومی گرفته؛ این دروازه و آن دروازه کلی با هم فرق دارند، همانطور که این سکو با آن سکو. هرکدام خاطره خاص خودشان را دارند و به دنبالش حس خاص خودشان را. انگار که مدرسه دیگر برایم فقط یک مکان نیست؛ چیزی شبیه یک داستان بلند شده است، چیزی شبیه یک آلبوم کلفت پر از خاطره...
هر وقت که به مدرسه برمی گردم، احساس می کنم خاطرات، تند یا کند، از جلوی چشمم می گذرند؛ و این خیلی خوب است. نه به خاطر اینکه خود خاطرات خوب باشند (که عموماً هم هستند)، بیشتر به خاطر اینکه یادم می آورد مسیر گذشته تا حال را. انگار کمکم می کند که خیلی گم و گور نشوم، خیلی پرت و پلا نروم. هربار مرور این دفترچه مجسم خاطرات، کمکم می کند تا ببینم الان کجای آن مسیر قبلی ایستادهام، چه قدر نزدیکم یا چه قدر پرتم.
پ.ن: بعد از مدتها، وایسادن تو همون دروازه ی همیشگی، حس خیلی عجیبی داشت، خیلی عجیب! اونقدر که هنوز برای خودم هم نتونستم توصیفش کنم!
ذهنم خسته تر از آن است که چیزی بیش از خستگی را درک کند. پس همان بهتر که از خستگی بنویسم.
خستگی همیشه هم چیز بدی نیست. یعنی راستش را بخواهی، اصلاً زندگی بی خستگی چیز خوبی نیست؛ وقتی خسته ای، یعنی بالاخره داری یک کاری می کنی، یک تلاشی داری؛ وقتی خسته ای یعنی هنوز زنده ای: «خسته هستم، پس هستم!»
خستگی هم مثل میوه است؛ خوب و بد دارد. از نوع خوبش که باشد، وقتی روز تمام میشود، وقتی میرسی خانه، آنقدر خستهای که ولو میشوی توی رختخواب و هنوز با رختخواب مأنوس نشده، شیرجه میزنی به عمقِ هپروت خواب؛ آن هم چه خوابی؛ کلی درخت و پرنده و دوغ و یک کلبه جنگلی با یک قایق پارویی و اگر شانست بزند شاید حتی یک رفیق خوب.
اما خستگی که بد باشد، روزت مثل خیار میشود؛ تهش تلخ تلخ است. خستهای، اما خوابت نمیبرد؛ مدام در رختخواب غلت میزنی و دنده را از چپ به راست و برعکس عوض میکنی ولی خبری از خواب نیست؛ راضی میشوی که خواب بیابان و تشنگی و نوشابه خنک و یک مرد سبیل کلفت سیگاری را ببینی، اما خوابت ببرد. ولی همچنان از خواب خبری نیست. وقتی کلافه میشوی، زل میزنی به سقف و شروع میکنی به فکر کردن. فکر کردن به این که: «راستی، چرا اینقدر خستهام؟ خب، میدانم، از صبح دنبال فلان کار بودم، اما ... اما که چه؟ اصلاً چرا باید برای این کار خودم را خسته بکنم؟ اصلاً این همه تلاش، این همه دوندگی، این همه خستگی، کجای مسیر زندگی من است؟» و وقتی آستینهایت را خوبِ خوب میگردی و میفهمی که جواب قانع کنندهای در آنجا نداری، اینجاست که به تهِ تهِ تهِ خیارت رسیدهای؛ تلخترین جای خیار!
وقتی سر جای خودت نباشی، وقتی در مسیر خودت نباشی، وقتی به سمت مقصد نهاییت حرکت نکنی، هرچقدر هم که میخواهی تلاش کرده باشی، هرچقدر هم که دویده باشی، تنها چیزی که گیرت آمده خستگی است؛ خستگی به علاوهی ته خیار!