تسبیح و تهلیل و صلوات؛ همگی کلیدهای خزائن آسمان ها و زمین اند. اسماء خدا و صدها ذکر دیگر که می دانم و نمی دانم هستند که هریک ، به جای خود، درهایی از توفیق و رحمت و مغفرت را برایت می گشاید. اما گاهی تجربه می کنی که در یک حال خاص، در یک زمان خاص، در یک مکان خاص، یک ذکر مخصوص است که کلید حس و حالت می شود. فقط و فقط همان یک ذکر است که حس و حالت را عوض می کند. این چند روز که به دور خانه ی خدا، این شگفتی ساده ی خدا، می گردم، دنبال آن ذکری می گردم که باز کند در قلبم را. دنبال ذکری می گردم که کلید حس و حال اینجایم شود. ذکر زیاد گفته ام این چند روز، خیلی هایشان تکانم داده اند، ولی هنوز ذکری زیر و رویم نکرده است. و من همچنان می گردم و ذکر می گویم، به امید آنکه پیدا شود این کلید...
پ.ن: اللهمّ عجّل لولیّک الفَرَج
هاجر به دنبال آب می دوید، برای نجات جان یگانه پسرش؛ آن قدر در فکر آب بود که اینجا و آنجای این صحرای بی آب و علف، آب می دید و شتابان سمت آب می رسید، شاید که به قطره ای بتواند عطش کودکش را خاموش کند و جانش را بخرد. مضطرب و نگران و پریشان، از خود بی خود شده بود و این سو و آن سوی صحرا را می پیمود. اگر بیننده ای در آن سرزمین برهوت او را می دید یقین به عقلش شک می کرد، بی خبر از آن که او یکی از زیباترین صحنه های نمایش مادری را اجرا می کند.
حالا، تو چه می گویی در این راهروهای عریض و طویل، چرا راه می روی؟ چرا می دوی؟ اینجا که دیگر آباد است؛ خیال آب در سر هیچ کس نیست؛ پس چرا خدا گفته که این مسیر را هفت بار بپیمایی؟ امر خدا بی چون و چرا مطاع است اما ... پیدا کن که باید به دنبال چه بگردی! پیدا کن که چرا ( و از پی چه، یا که) باید سعی کنی! ... اگر فهمیدی، شاید به همان پریشانی و اضطراب و اضطرار هاجر رسیدی؛ یا حتی شاید هم پریشان تر ...
اَمّن یُجیبُ المُضطَرّ اِذا دَعاه وَ یَکشِفُ السّوء
به عمرم به این سبکی نبوده ام. انگار روی زمین بند نیستم. سبکباری از راه رفتنم هم معلوم است؛ شده ام عین بچه ها! احساس می کنم از همه چیز آزادم، بیشتر از همه از خودم. بی دغدغه از این که چه بر تن دارم، چه می گویم، چه می کنم. فقط و فقط شوق بندگی، همین و بس. فکر و ذکر و صحبت تعطیل! اینجا چیزی جز نگاه لازم نیست. فقط باید نگاه کنی، آن هم به موقع! نه زود و نه دیر؛ ... سرم پایین است، میان این همه سپیدی، دنبال پاهای بقیه راه می روم. همه چیز تمیز و بکر است، ذهنم هم. بی خیال بی خیال، الان فقط گشتن و چرخیدن میل او را سیراب می کند؛ میل به بندگی، میل به اجابت، میل به عمل به لبیکی که جرأت کرد در میقات بگوید. هر چه جلوتر می رویم، گام ها کندتر و تپش ها و نفس ها تندتر می شود. ثانیه ها طولانی می شوند و اشتیاق به اوج می رسد. جمعیت متوقف می شود. سرم را بالا می آورم، آرام. بی اختیار، زانوهایم به زمین بوسه می زنند و سرم می رود به سمت خنکای سجده!
اینجا جایی است که واقعاً معنای «سبحان الله» را می یابی...
هیچ چیز مثل این آیه ها نمی تواند بیانگر این غروب عجیب باشد؛ عجیب ترین و زیباترین غروب زندگی؛
بسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
وَ الضحَی وَ الَّیْلِ إِذَا سجَی؛
مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی
مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی
مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی
مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی
مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی
مَا وَدَّعَک رَبُّک وَ مَا قَلی
أَ لَمْ یجِدْک یَتِیماً فَئَاوَی وَ وَجَدَک ضالاًّ فَهَدَی وَ وَجَدَک عَائلاً فَأَغْنی
پ.ن1: تازه فهمیدم که امشب شب تولد فاطمه زهرا (س) ست! ... دقیقاً همین امشبی که از مدفنش به مولدش می رویم! ...
پ.ن2: خدایا نمی دانم چرا اینطور از زمین و آسمان برایم می باری، اما به عزت و جلالت سوگند می دانم که لایق نیستم؛ حاشا که ناشکری باشد.
پ.ن3: با این حال عجیب، با این پارچه های سفید، بی هیچ آرایش و آلایش و تکلفی ، انگار تازه متولد شده ام؛ برای دومین بار؛ تولد دوباره!