کریم که می گویم، نه که همین باشد و بس؛ واژه ها مقصرند. گنجایش وصف او را ندارند؛ او را که به آن ها موصوف می کنی، تاب نمی آورند واژه ها؛ کم می آورند، آخر آن ها هستند که از او معنا گرفته اند؛ پس چگونه بخواهم او را با آن ها تفسیر کنم. هر چه حُسن و خوبی در دنیاست، انگاری ریشه در حَسَن دارد.
کریم که می گویم، نه که فقط شنیده باشم، چشیده ام که می گویم. شنیده بودم که سه بار داراییش را با خدا تقسیم کرده و دو بار هم به کل، از همه ی آن، در راه خدا گذشته است. (هرچند، او که آن ها را دارایی خود نمی دانست؛ او همه چیز را از خدا می دید؛ یا شاید «از» هم اضافی باشد!) تازه این ها غیر از آن انفاق های هر هفته و هر روز و هر ساعت بوده است. اما شنیدن کی بُوَد مانند ... مانند چشیدن! چشیده ام که می گویم.
کریم که می گویم، نه که بخواهم فقط او را بستایم؛ کریم خواندنش تسبیح است و تحسین قلم شگفت آور نویسنده ی خلفت. چنان زندگی او را نوشته که نتوانی بگویی اگر من هم جای او، در دامن زهرا (س)، بر شانه ی رسول خدا (ص)، و همراه و در رکاب مرتضی (ع) بودم، حَسَن می شدم. نه، خودش چنان معجزه ای است که اگر اصل و نسبش را هم ندانی، اگر ندانی که رسول در گوشش اذان گفته و در آسمانی ترین خانه ی زمین رشد کرده است، باز هم در مقابل عظمت خالقش به سجده می افتی. آری، حتی در چنین کهکشانی هم این ستاره درخششی شگفت انگیز دارد.
کریم که می گویم، نه به اختیار، که بی اختیار، گریه ام می گیرد...
نزدیکی نیمه شعبان که می شود، خیابان ها چراغانی می شوند؛ همه خود را برای جشن میلاد آخرین معصوم آماده می کنند. نیمه شعبان که می شود، خیابان ها شلوغ می شود؛ پر می شود از شربت و شیرینی و صدای مولودی...
شاید همه این ها تلاشی باشد برای اینکه تلخی و حزنی که این روز به یادمان می آورد را پنهان کند. جشن می گیریم تا سرپوش بگذاریم بر ناکامیمان. گاهی وقت ها هم کلاً فراموش می کنیم که مولود این روز، هنوز هست؛ ولی نیست. و این دقیقاً همان تلخی این روز است. انصافاً شیرینی ولادت مولود این روز هرچقدر هم که باشد، باز نمی تواند تلخی گم کردن او را از کاممان ببرد.
وقتی که دیگر خیلی دلتنگ می شویم، وقتی که دیگر خیلی احساس عذاب وجدان می کنیم، به خیال خود تکلیفمان را با یک دعای فرج ادا می کنیم. دعا می کنیم، او را می خوانیم و شعرها و داستان ها و حرف ها (مثل همین حرف های من!) ردیف می کنیم. می خواهیم که بیاید، که جوابمان را بدهد، غافل از اینکه اصلاً صورت مسئله را درست نفهمیده ایم:
«مَثَلُ الاِمامِ مَثلُ الکعبة اِذْ تُؤْتی ولا تأتی؛ امام همچون کعبه است که باید به سویش روند، نه آنکه (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید» ... و ما مثل کسی که منتظر است کعبه سوی او آید تا حاجی شود، نشسته ایم و منتظریم! ... کعبه که گم نمی شود، کعبه که جایی نمی رود، کعبه که غایب نیست؛ ما راه را گم کرده ایم، ما خود گمشده ایم؛ خودمان را پیدا کنیم، او خود پیدا می شود.
عمریست که از حضور او جا ماندیم
در غربـت ســرد خویش تنها مـــاندیم
او منـتـظـر اسـت تـا کـه ما بـرگــردیم
مــــاییم که در غـیـبـت کـبری ماندیم
بخوان ... بخوان به نام پروردگارت که آفرید؛ آفرید انسان را از خون بسته ...
بخوان که پروردگارت از همه والاتر است، همانی که به وسیله قلم تعلیم داد؛ تعلیم داد به انسان آنچه را که نمی دانست ...
و او خواند؛ چه زیبا و باشکوه و پرقدرت هم خواند؛ آن چنان که انگار هنوز هم طنین صدای آسمانیش، نه فقط در هوای حجاز، که در هوای تمام دنیا جاری ست... صدایی که در این هیاهوی این روزها شنیدنش سخت شده؛ هرچند که گوش هایمان هم سنگین شده ... انگار بار دیگر باید کسی بخواند؛ کسی که مثل او باشد، از جنس او باشد، کسی که انگار اصلاً خود خود اوست!
پس بار دیگر بخوان، بخوان به نام پرودگارت، بخوان که این جمعه تشنه ی مبعثی دوباره است...