اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

قصه به «سر» رسید

 




محرم هر سال، شب تاسوعا با همه شب ها فرق می کرد. شاید خاصیت غم عباس باشد که این دل را، هر چقدر هم که سخت و تیره شده باشد، نرم می کرد؛ شب تاسوعا انگاری شده بود چیزی شبیه شب قدر؛ به همان اندازه مهم، همان اندازه عزیز، به همان اندازه غریب ...


امسال هم شب تاسوعا شد؛ اما بویی از آن شب های تاسوعای هرسال نداشت؛ بویی از عباس نداشت. نمی فهمیدم چرا، اما می فهمیدم که مشکلی هست. اصلاً انگار به یکباره از احساس خالی شده بودم. سر تا پایم یخ کرده بود و بهت زده مانده بودم میان جمعی اشک بار و نالان، و سهم من فقط عرق، آن هم عرقی سرد. کوفتن در ابالفضل افاقه نکرد؛ شب قدرم از دست رفت.


ضربه سنگین بود و سخت. کل روز تاسوعا مانده بودم در بهت شب قبلش. چه کرده ام که اینقدر نالایق شده ام که سفره ی گسترده تا بی نهایت عباس هم دیگر جایی برای من ندارد؟! کم نبوده نشستن سر سفره ی او با وجود روسیاهی؛ اما این بار چه کرده ام که دیگر کار از روسیاهی گذشته؟! 


شب عاشورا. نشسته ام میان جمع و هنوز مبهوت ناکامی دیشب. اوج عزا و عزاداریست و من این گوشه، غرق در افکار خودم؛غرق در سرمای خودم. جمعیت نام زهرا (س) را صدا می زند و من، از سر اضطرار، با جمعیت همصدا می شوم؛ هر کس به آرزویی صدا می زند او را، و من به آرزوی اینکه لااقل بدانم چرا دیگر قمر بنی هاشم بر من نمی تابد...


گویی صدای عباس است که در سرم طنین می اندازد: « وَ اللهِ اِن قَطَعتُموا یمینی، اِنّی اُحامی اَبَداً عن دینی، وَ عن اِمامٍ صادقِ الیقین، نَجلِ النّبی الطاهِرِ الامین ... به خدا که اگر دست راستم را قطع کنید، هماره پشتیبان دینم و حمایتگر امام صادق الیقینم که فرزند پیامبر پاکیزه ی امین است، خواهم بود.» 


ضربه ی گرفتن پاسخ سوال، از ضربه ی قبلی هم سنگین تر است. سنگین، تلخ و راست، صدق محض:


... اِنّی اُحامی اَبَداً عن دینی ... وَ عن اِمامٍ صادقِ الیقین ... وَ عن اِمامٍ صادقِ الیقین ... وَ عن اِمامٍ صادقِ الیقین ...